Document Type : Research Paper
Authors
1 M.A. Student in General Linguistics, Allameh Tabataba’i University, Tehran, Iran
2 Assistant Professor, Department of Linguistics, Allameh Tabataba’i University, Tehran;
Abstract
Saussure"s fundamentally novel ideations about language and the problem of the sign, which were introduced to humanities by the publication of the compiled book called Cours de linguistique générale, were indicating a basic turn and the foundation of a new algebraic and relational general science. Many linguists and scholars- who were often called “structuralists” (or partially “post-structuralists”) - pursued his ideations. Among them, Luis Hjelmslev is a prominent figure. Some consider him as the true successor of Saussure. It may be contended that the veritable linkup point between Saussure and Hjelmslev"s perspectives on the epistemology of the linguistic science (and subsequently about the general epistemology) could be related to the concept of “immanence”. In the present study, the basic components in Saussure"s linguistic epistemology- according to recent Saussurological studies – were first extracted by a special attention to his scripts and his lectures; later, their fundamental modifications in the Glossematic standpoint of Hjelmslev were tracked. Next, the importance of epistemological transitions applied by Hjelmslev was examined. Finally, the precious consequences of the Glossematical epistemology towards an “immanent linguistic algebra” were affirmed, and a reconsideration of Hjelmslev"s unique thought regarding the theorization of language was proposed.
Keywords
انتشار کتاب دورة زبانشناسی عمومی (Cours de Linguistique Générale) در سال 1916 میلادی که نام فردینان دو سوسور (Ferdinand de Saussure) را به عنوان نویسنده یدک میکشید، تحولی چشمگیر را در معرفتشناسی و روششناسی علوم انسانی موجب شد. این اثر و انگارههای اساساً نوین مطرح در آن که خاستگاه اصلی یک قرن نظریهپردازی و پژوهش است ـ که عمدتاً با عنوان «ساختارگرایی» (Structuralism) (و بعضاً «پساساختارگرایی: Post-Structuralism) شناخته میشوند ـ از یک سو، از طرف زبانشناسانی نامآشنا چون تروبتسکوی (N. Trubetzkoy)، یاکوبسون (R. Jakobson)، یلمزلف (L. Hjelmslev)، مارتینه (A. Martinet)، گرماس (A. J. Greimas) و دیگران پیگیری شد. از سوی دیگر، تأثیرهای چشمگیر بر فیلسوفان قارهای، نشانهشناسان، انسانشناسان و نظریهپردازان ادبی گذاشت که از میان آنها میتوان به اندیشمندانی چون لوی استروس (C. Lévi-Strauss)، باختین (M. Bakhtin)، دریدا (J. Derrida)، بارت (R. Barthes)، مرلوپونتی (M. Merleau-Ponty)، اکو (U. Eco) و دیگران اشاره نمود. پرسشها و مسائل بنیادینی که سوسور در درسگفتارهایش در دانشگاه ژنو مطرح کرده بود، نوید علمی نوین را میداد که اساساً با هر آنچه که در طول تاریخ اندیشه در باب زبان مطرح گشته بود، تفاوت داشت. پرسشهای سوسور پیرامون مفهوم زبان، سرشت زبان، موضوع شناخت زبان، وظیفة زبانشناس، شیوة نیل به یک دستگاه محاسباتی برای زبان و سرشت نشانة زبانی (Linguistic sign) و انگارههای مطرحشده از سوی وی نظیر تمایز اساسی بین صورت (Form) و جوهر (Substance)، پیوند دال (Signifier/Signifying) و مدلول (Signified) در نشانة زبانی، تمایز لانگ (Langue) و پارول (Parole)1، تمایز مطالعة همزمانی (Synchronic) و درزمانی (Diachronic)، سازوکار جانشینی (Paradigmatic) و همنشینی (Syntagmatic)، خصیصة خطی (Linear) و اختیاری (Arbitrary) نشانه، رابطة سلبی نشانهها و غیره سبب شد تا ادبیاتی غنی و جدید در یک قرن مطالعة زبان به وجود آید2. اما مسئلة اساسی در این بین که دغدغة اصلی سوسور را تشکیل میدهد، خود نظریهپردازی زبان است. با نگاهی به تاریخ این الگو درمییابیم نقطة درخشانی که این ایدهها در شکلی مبسوط به معنای واقعی کلمه، «نظریهپردازی» شد، همانا گلوسمشناسی (Glossematics) مدّ نظر یلمزلف بود. گرماس در این زمینه میگوید: «[یلمزلف] خلف راستین و شاید تنها وارث حقیقی سوسور است که توانست تمام مقاصد و ایدههای او را روشن سازد و آنها را به معینترین شیوه صورتبندی کند» (به نقل از: Dosse, 1997: 68).
آنچه در پژوهش حاضر مدّ نظر ماست، معرفتشناسی است که بستر را برای تحقق یک نظریهپردازی زبانی مقتضی مهیا میسازد. دربارة سوسور، نظریهپردازی در معنای مطلوب کلمه هرگز اتفاق نیفتاده است و این خود یکی از موانع اصلی است که وی را از ارائة نظرگاهش بازداشته بود. البته سوسور در مقام یک ایدهپرداز، شالودهها و مسائل اساسی لازم به منظور برپایی یک علم، زبان نوین را طرحریزی میکند. با توجه به دستنوشتههای خود سوسور این طرحریزی ـ برخلاف متقن بودنش در کتاب دوره ـ بیشتر مسئلهمند کردن یا مشکلدار کردن الزامات معرفتشناختی علم زبان است تا آنکه بخواهد پاسخی قطعی و نهایی برایشان به دست دهد. در مقابل، یلمزلف تلاشهایش را حول نظریهپردازی سامان میبخشد و همزمان به جستجوی شالودههای معرفتشناختی مبادرت میورزد. بدین منظور، وی پیوند جدانشدنی نظریه و معرفتشناسی را با اعمال جرح وتعدیلهایی بعضاً اساسی بر انگارههای سوسور تعیین و تبیین میکند و در پایان، علم مطلوب خود را در پیوند با معرفتشناسی عمومی معرفی میکند. هدف ما در این پژوهش، صورتبندی و بازنمایی این گذار معرفتشناختی است.
دو مشخصة اصلی و مشترک معرفتشناسی سوسور و یلمزلف «کلگرایی» (Holism) و «درونماندگاری»3 (Immanence) است. کلگرا بودن سوسور کاملاً مشهود است، اما با ملاک کتاب دوره، درونماندگاری، میزان آن و پیوندش با کلگرایی کمی مبهم است. سوسور به طور مشخص از این مفهوم برای خصیصهنمایی نظریة زبانی استفاده نمیکند. با وجود این، مخصوصاً با توجه به دستنوشتههای او میتوانیم درونماندگاری را خصیصهای مطلوب برای علم زبان مدّ نظر سوسور قلمداد کنیم. در مقابل، یلمزلف در تمام آثار خود صراحتاً بر درونماندگار بودن نظریه تأکید میکند و کلگرایی و درونماندگاری را در پیوندی جدانشدنی، لازم و ملزوم یکدیگر میداند. بدین سان، قادر میشود تا در سیاقی شبهاسپینوزایی «وحدتگرایی» (Monism) و «کثرتگرایی» (Pluralism) به صورت توأمان ابقا کند. این رویکرد یلمزلف تأثیر مستقیمی بر فلسفة دلوز (G. Deleuze) و گوتاری (F. Guattari) گذاشتهاست (مقایسه شود با: Guattari & Deleuze, 1997).
در مطالعات مربوط به اصول اندیشة سوسور به زبان فارسی، پژوهشهای پراکندهای انجام شدهاست که از میان آنها میتوان به غلامعلیزاده و قیطوری اشاره نمود (ر.ک؛ غلامعلیزاده و قیطوری، 1393: 127ـ142). در تمام این پژوهشها، تنها کتاب دوره ملاک قرار گرفتهاست. در باب یلمزلف، جز پایاننامة کارشناسی ارشد شاکری (1395)، هیچ پژوهش دیگری صورت نگرفتهاست و در تمام مطالعات به اشاراتی گذرا بسنده شدهاست. در مقالة حاضر، با معرفی بنیانهای فکری و نظری یلمزلف منوط به معرفتشناسی خاص او سعی میکنیم گوشهای از این فقدان ادبیات در این زمینه را جبران نماییم. این امر میتواند یکی از اهداف فرعی مقالة حاضر تلقی شود.
بنابراین، ابتدا با بحثی مختصر پیرامون مفهوم درونماندگاری و ارتباط آن با نظریهپردازی زبانی بستر را برای ورود به مطالعة تطبیقی خویش مهیا میسازیم. در ادامه، پس از ملاحظاتی دربارة منبعشناسی سوسور، مؤلفههای بنیادین معرفتشناسی زبانی او را برمیشماریم. سپس با پایه قرار دادن آنها، جرح و تعدیلها و تغییرات بنیادی این عناصر معرفتشناختی را در نظرگاه گلوسمشناسی یلمزلف بازمییابیم. در پایان، بر پیامدهای مثبت نظرگاه معرفتشناختی گلوسمشناسی به منظور نیل به «علم جبر زبانی درونماندگار» تأکید میکنیم و توجه دوباره به اندیشههای یلمزلف ـ این مهرة کلیدی و مغفولماندة نظریهپردازی زبان ـ را پیشنهاد میدهیم.
2. درونماندگاری معرفتشناختی و نظریهپردازی زبان
برای روشن شدن مسئله، ابتدا باید بین دو نوع درونماندگاری تمایز قائل شد: درونماندگاری خرد و درونماندگاری کلان. منظور ما از درونماندگاری خرد، استفاده از این مفهوم در معنایی صرفاً روششناختی است؛ بدین معنی که مطالعة زبان، دستور زبان و مطالعة زیربخشهای آن مانند صرف، واجشناسی و غیره میتوانند (و بعضاً باید) بهطور مستقل و به عنوان نظامهایی خودبسنده انجام پذیرند. بدین ترتیب، در رویکرد درونماندگار خُرد، مطالعة محض زبان (یا زیربخشهای زبان) فارغ از دیگر نظامهای دخیل و بافتهای اجتماعی و فرهنگی، ممکن و لازمالإجرا میباشد. بر این اساس، رویکردهای غیرکلگرا و حوزهمدار (Modular) همچون رویکرد زبانشناسی زایشی چامسکی و نیز بسیاری از رویکردهای ساختگرایی آمریکایی، ذیل این مفهوم قابل تعریف هستند. در مقابل، منظور ما از درونماندگاری کلان، کاربرد شالودهای و معرفتشناختی از این مفهوم است. در این معنی، اندیشهای درونماندگار است که بتواند خود را از امور والایی که به صورتهای پیشانگاشت، اصول بدیهی (Axioms)، اصول موضوعه (Postulates) ظاهر میشوند، رها گرداند. چنین درونماندگاری از یکسو، در روششناسی خود منوط به نظامبندی و ثبت امور جزئی، جنبههای کلی درونماندگاری خُرد را در دل خود دارد، اما از سوی دیگر، با هر گونه اندیشة حوزهمدار و غیرکلگرایانه و نیز با هر گونه اندیشة سوبژکتیو و وجودگرایانه که بر انبوهی از پیشفرضها و اصول بدیهی استوارند، بیگانه است. در پژوهش حاضر، مشخصاً با این مفهوم دوم و گسترده از درونماندگاری سروکار داریم و این واژه را در همین معنا به کار میبریم.
درونماندگاری بهطور سلبی (Negative) و در تقابل مکمل با «تعالی» (Transcendance) تعیین و تعریف میگردد، بدین ترتیب که اندیشه زمانی درونماندگار است که متعالی نباشد. در اینجا، برای روشنتر شدن بحث میتوانیم از تمایزگذاری بین مفاهیم «متعالی» (تراگذرنده) و «استعلایی» (ترافرازنده: Transcendantal) در فلسفة کانت (E. Kant) مدد جوییم4. مراد کانت از مفهوم «استعلایی»، آن چیزی است که شرایط ممکن شدن خود دانش را رقم میزند. از اینرو، دانش استعلایی، دانشی است پیرامون قوة شناخت. بنابراین، موضوع آن سوژه و سوبژکتیویته است (ر.ک؛ کانت، 1391: 12). در مقابل، منظور وی از «متعالی» آن چیزی است که از دانش ممکن فراتر رود (ر.ک؛ همان: 15). این مفهوم در اصطلاحات کانت همسنگ است با مفهوم «نومن» (Noumenon). این امر متعالی که در اندیشة واقعگرایان، عقلگرایان و یا حتّی فیلسوفانی چون کانت و ویتگنشتاین (L. Wittgenstein) ابقا میشود، برای فیلسوفان درونماندگاری چون اسپینوزا (Spinoza)، هگل (Hegel)، دلوز و غیره، نامعتبر است و به طور کلی، کنار گذاشته میشود. ما در این پژوهش نشان میدهیم که اندیشة سوسور تا چه میزان به این دستة اخیر از فیلسوفان نزدیک است و نیز اینکه گلوسمشناسی یلمزلف دقیقاً در زمرة آنها قرار میگیرد.
با توجه به ملاحظات طرحشده، باید دید که یک اندیشة درونماندگار برای نیل به نظریهپردازی مقتضی زبان چگونه عمل میکند. همانگونه که در بخش اوّل (1) مقالة حاضر گفته شد، سوسور با معرفی مجموعهای از مسائل و مفاهیم بنیادی و جدید در باب زبان، دیدگاهی کاملاً بدیع را عرضه کرد که چرخشی اساسی را در سیر مطالعات زبانی موجب شد تا آنجا که اکثراً وی را پدر زبانشناسی نوین میدانند و اشاعة انگارههای بدیع او را یک «انقلاب» در زبانشناسی قلمداد میکنند. اما در میان بدعتهای نظری سوسور، آنچه را که نقش محوری ایفا میکند، میتوان به طور خلاصه در جملة پایانی کتاب دوره بازجست: «یگانهموضوع راستین زبانشناسی، بررسی زبان در نَفْس آن و به سبب خود آن است» (دو سوسور، 1378: 343). مطالعات زبانی پیش از سوسور همواره درصدد بودهاند تا زبان را در نسبت با منطق، هنجار اجتماعی، مناسبات فرهنگی، تاریخی، قومی و نژادی، فیزیک و فیزیولوژی بررسی کنند. این رویکردها در زبانشناسیهای پس از سوسور نیز به شکل گستردهتری پیگیری میشوند: چه در آواشناسی اکوستیکی یا آزمایشگاهی، چه در روانشناسی و عصبشناسی زبان، چه در رویکردهای ارتباطی و اجتماعی افرادی چون هلیدی، چه در زبانشناسی عقلگرای چامسکی و چه در رویکردهای مسلط شناختی. تمام معرفتشناسیهای این رویکردها را میتوان ذیل اندیشة متعالی تعریف نمود؛ چراکه در مواجهه با زبان بر انبوهی از پیشفرضها و اصولی بدیهی متکی هستند که ورای خود زبان قرار دارند. اما سوسور و به طور مشخصتر، یلمزلف زبان را سطح فراگیر مطلقی میبینند که تمام مناسبات در دل آن صورتبندی میشوند. از این حیث، دلمشغولی سوسور این است که چگونه صرفاً با نظر به خود زبان به مثابة بنیادیترین نهاد صورتبخش سرشت (Nature) آن را در نظریه فراچنگ آوریم. پاسخهایی که سوسور به این پرسش معرفتشناختی میدهد، معمولاً با تردید همراه است و گاهی ناکامل و نامتعین مینماید. اما دربارة یلمزلف مسئله به گونهای دیگر است. او با غور در این پرسش، انگارههای سوسور را تا سرحدات آنها پیگیری میکند و همانگونه که خواهیم دید، نه تنها بنیانهایی مقتضی برای رویکرد درونماندگار به زبان را معرفی میکند، بلکه با گسترش چشمانداز به تمامیتی که تمام جنبههای زیستی را شامل میشود (Hjelmslev, 1961: 125-127)، درصدد است تا نشان دهد که برای نیل به «دانش درونماندگار» لاجرم باید از تحلیل زبان آغاز نمود (ر.ک؛ بخش 4ـ3 مقالة حاضر).
3. انگارههای سوسور در باب معرفتشناسی علم زبان
روی هریس (Roy Harris) سه سوسور را از یکدیگر بازمیشناسد: 1ـ سوسور مؤلفِ بالقوة کتاب دوره، 2ـ سوسورِ استاد دانشگاه و مدرس سه دورة «زبانشناسی عمومی»، 3ـ سوسور در متونش (Harris, 2000: 273-278). چنانکه تلاشهای اخیر برای بازسازی ایدهپردازیهای سوسور نشان داده، مطلوب نیست که خوانش خود را از سوسور، به سوسور نخست و کتاب تألیفشده به دست بلی (C. Bally) و سشویه (A. Sechehaye) محدود سازیم؛ کتابی که پُل بویساک (Paul Bouissac) به طعنه آن را «جعل امانتدارانة یک میراث» میخواند (ر.ک؛ بویساک، 1395: 226). یکی از کاستیهای مهم نسخة 1916 دوره، قطعیت بالای احکام اعلانشده در آن است. در این کتاب، برخی گزارههای متقن، در کنار دستکاریها و جلاکاریهایی که با هدف سادهسازی اعمال شدهاند و نیز حذف پارهگفتارهای تردیدآمیز و جملات ناقص و خطخورده، بر قطعی نبودن سوسور و تناقضهایی که دائم درگیرشان بوده، سرپوش گذاشتهاند (ر.ک؛ همان: فصل 8). این شرایط، از یک سو، بستری را برای ابهامها، و طرد و مخالفتها مهیا ساخت و از سوی دیگر، باعث شد جفت مفهومهای قراردادی و نامطلق سوسور به عنوان دوگانههای مطلق سوسوری معرفی شوند و در تاریخ زبانشناسی به منزلة اصطلاحاتی کلاسیک تثبیت گردند. با محدودکردن خود به این کتاب، برخی بخشهای مهم اندیشة سوسور که بالقوه میتوانند منجر به برساختن علمی درونماندگار و نه متعالی شوند، از پیش چشم پنهان میماند. بر همین اساس، ما در اینجا علاوه بر کتاب دورة زبانشناسی عمومی (ر.ک؛ دو سوسور، 1378)، به سه کتاب دورة درسی زبانشناسی عمومی (Courses of Lectures on General Linguistics) (بهویژه دورة سوم: De Saussure, 1993)، نوشتههایی در باب زبانشناسی عمومی (Writings in General Linguistics)
(De Saussure, 2006) و نسخة انتقادی انگلر (R. Engler) از دوره (De Saussure, 1968) نیز استناد کردهایم.
3ـ1) آرای سوسور پیرامون چیستی و سازوکار کلی زبانشناسی
در دوره میخوانیم: «در زبانشناسی... دیدگاه است که موضوع را میآفریند» (سوسور، 1378: 13). در این شرایط که دیدگاههای مختلف، موضوعهای (اُبژه) مختلفِ در یک حد مشروع را میآفریند، گزینة معرفتشناختی سوسور این است که با زبان به مثابة نظامی از افتراق بین واحدها برخورد کنیم، چنانکه در آن، همه چیز به عنوان یک کُل گرد هم جمع آمده باشد (ر.ک؛ بویساک، 1395: 195). اما چگونه باید این کُل را بررسی کرد؟ یا به عبارتی، از کجا باید شروع نمود؟ در این باب، در دستنوشتههای سوسور به موضع جالبی برمیخوریم. او مینویسد: «در نظام زبان هیچ نقطة آغازی وجود ندارد، هیچ چراغ ثابتی نیست که بتواند پیش پای ما را روشن گرداند» (De Saussure, 2006: 40). بنابراین، هر رابطة انتزاعی متعلق به نظام میتواند به عنوان نقطة آغاز تبیین نظام مطرح شود. در همین راستا، سوسور تمام پدیدههای زبان را از جنس رابطه میداند و بر این باور است که هستندههای5 [یا هستارهای] زبان چیزی نیستند جز روابط پیچیده: «هر گونه هستندة زبانی بازنمود یک رابطه است و نیز هر پدیدهای یک رابطه است. همه چیز بر رابطه استوار است. ... در زبان هیچ نیست، مگر هستندههای پیچیده: (a×b) (a|b). تمام واجها (phonemes) در نظام یک زبان، از روابطِ میان روابط تشکیل شدهاند. یا اگر ترجیح میدهید، میتوانم این مطلب را بهیاری افتراق بیان کنم: «همه چیز بر پایة افتراقها یا همان تقابلها استوار است. ارزشها از تقابلها ناشی میشوند» (De Saussure, 1968: 274).
میتوان گفت که سوسور با این ملاحظات در پی بنیانهایی برای فهم درونماندگار از زبان برمیآید. مشخص است که چنین دغدغههایی وی را ترغیب میکنند تا از اتّکا بر اصول بدیهی و اصول موضوعه، از رویکرد ترکیبی خامدستانة نودستوریان (Junggrammatiker)، و از نگریستن به هستندههای زبانی به مثابة اموری جامد و مطلق اجتناب ورزد. در نتیجه، وی بر این امر تأکید میکند که علم راستین زبانشناسی چیزی نخواهد بود مگر یک «علم جبر» (Algebra) و هدف زبانشناس، برساختن یک «دستگاه محاسباتی» (Calculus) عمومی برای این علم است. در دستنوشتههای سوسور میخوانیم: «روزی فرا خواهد رسید که درمییابیم سرشت بنیادین هستندههای زبان [لانگ] و روابط آنها وامدار تبیین به دست ابزار ریاضیاتی هستند» (De Saussure, 2006: 206).
از سوی دیگر، سازوکار زبان را نمیتوان بر اساس هیچ دستگاه عقلانی یا منطقی تبیین نمود. «غیرعقلانی بودن» (Irrationality)، خصیصهای از زبان است که سوسور در نوشتههایش بارها از آن یاد میکند (ر.ک؛ بویساک، 1395: 260ـ262). برای او، تضاد بین غیرعقلانی بودن زبان و تبیین ریاضیاتی آن، همواره یکی از چالشهای مهم و بیپاسخ بوده است. این مطلب را میتوان بهوضوح در فرمولبندیهای ریاضیاتی ناقص و خطخوردة سوسور در دستنوشتههایش مشاهده نمود.
3ـ2) ملاحظات بنیادی سوسور در باب زبان و مطالعة آن
اکنون باید دید که سوسور برای دستیابی به یک علم جبر زبانی چه ملاحظات معرفتشناختی دیگری را مطرح میکند. برای جمعبندی، در ادامه فهرستوار به مهمترین انگارههای سوسور دربارة معرفتشناسی زبانشناختی اشاره میکنیم (قس.؛ شاکری، 1395: 27ـ28). در بخش بعدی، خواهیم دید گلوسمشناسی یلمزلف چگونه در این مباحث سهیم میشود و چه تعدیلهایی را بر آنها اعمال میکند.
1ـ سوسور که از روش «استقرایی» (Inductive) غالب دوران خویش (بهویژه روشهای نودستوریان) ناراضی بود، جدّاً بر روشی «استنتاجی» (Deductive) تأکید داشت که از زبان به مثابة یک کُل آغاز کند (ر.ک؛ بویساک، 1395: 243).
2ـ اندیشه و آوا بهخودیخود چیزی جز تودههایی بیشکل نیستند. آنها «جوهر»هایی هستند که در زبان، «صورت» میپذیرند. در دوره میخوانیم:
«اندیشه بهخودیخود همچون ابری مغشوش و نامعیّن است. هیچ ایدة پیشینی وجود ندارد و پیش از پدیدار شدن زبان، هیچ تمایزی ایجاد نمیشود... جوهر آوایی نیز نه ثابتتر از اندیشه است و نه استوارتر از آن. [جوهر آوایی] قالبی نیست که اندیشة ناگزیر به تطابق با آن باشد، بلکه مادهای خمیری است که هر بار با تقسیم شدن به بخشهای متمایز، دالهای مورد نیاز اندیشه را فراهم میسازد. پس ما میتوانیم... زبان را... به مثابة رشتهای از زیربخشهای به هم پیوسته که همزمان تعیّن مییابند، به تصویر کشیم؛ صفحة نامشخص ایدههای درهمتنیده... و صفحة به همان اندازه نامتعیّن آواها... . زبان به هنگام شکلگیری در میان دو تودة بیشکل، واحدهای خویش را فراهم میسازد... این ترکیب، پدیدآورندة یک صورت است، نه یک جوهر» (سوسور، 1378: 161ـ163 [با تلخیص و تعدیل در ترجمه]).
پس کار زبانشناس دقیقاً مطالعة همین «صورت» است و «جوهر» فینفسه نمیتواند موضوع زبانشناسی واقع شود.
3ـ زبان نظامی از نشانههاست که در آن «نشانه»، واحد غایی مطالعه است. نشانهها بهواسطة رابطة سلبی بین خودشان، بین دالهایشان و بین مدلولهایشان، و رابطة ایجابی (Positive) بین دال و مدلول هر نشانه تعریف میشوند. در اینجا میتوان از میان دستنوشتههای سوسور به تصریح در این باره اشاره نمود: «معنای یک صورت چیزی نیست، مگر افتراق با صورتهای دیگر... و ما ناگزیر از پذیرش این اصل اولیه هستیم که هر صورت بر دو امر سلبی متکی است: افتراق کلی میان پیکربندیهای آوایی و افتراق کلی میان معناهایی که همبستة این صورتها واقع شدهاند» (De Saussure, 2006: 29).
4ـ بر اساس تغییرپذیری (Mutability) و تغییرناپذیری (Immutability) توأمان زبان، «زمان» به عنصر «ذاتی» (Intrinsic) زبان بدل میشود (ر.ک؛ بویساک، 1395: 258ـ260). در دستنوشتههای سوسور، اظهارات گوناگون و بعضاً متفاوتی دربارة زمان به چشم میخورد که در اینجا به یکی از آنها اشاره میکنیم: «در زبان هیچ ویژگی پایداری وجود ندارد، بلکه تنها وهلههای ناپایداری وجود دارند که در فرمان زمان هستند. زبان [لانگ] چیزی نیست جز توالی ابدی وضعیتهای ناپایدار بین دیروز و امروز» (De Saussure, 2006: 165).
5ـ با توجه به اختیاری بودن نشانههای زبانی در نهاد منحصربهفرد «لانگ»، نظام زبان، هرچند در «مغز» انسانها گنجیده باشد، ذاتاً و ضرورتاً «اجتماعی» است. این اظهار یکی از بنیادهای اندیشة سوسور محسوب میشود که همواره مناقشات بسیاری را برانگیخته است. بویساک (برای نمونه، ر.ک؛ بویساک، 1395: 166ـ171) با استناد به اینکه سوسور تنها تجسّد ممکن لانگ را در مغز تکتک افراد میداند و نیز اینکه نگریستن به زبان را به مثابة نهادی همچون دیگر نهادهای اجتماعی مردود میشمارد، برداشت رایج و سادهنگرانه از «اجتماعی بودن» لانگ را زیر سؤال میبرد.
6ـ سوسور بین سه مفهوم «لانگژ» (Langage)، «لانگ» و «پارول» تمایز قائل میشود. لانگژ آن تمامیت ناهمگن و سیالی است که قوة ناطقه، سازوکار آن و تمام تجلیهایش را شامل میشود. لانگژ نمیتواند موضوع زبانشناسی واقع شود، اما اگر از لانگژ آن امور فردی، نامتعین و کاربردی (پارول) را جدا کنیم، حاصل، نظامی از ردهبندیها و مقولهبندیها خواهد بود (لانگ) که خصلت اجتماعی دارند و امکان تفهیم و تفاهم را میسّر میکنند. لانگ هستندهای همگن است که میتواند و باید موضوع زبانشناسی واقع شود (ر.ک؛ سوسور، 1378: 111). علیرغم اینکه لانگ «تراوشی» (Secretion) از پارول است، تمایز قائل شدن میان آنها و اولویت بخشیدن به لانگ، امری ضروری به نظر میرسد (De Saussure, 1993: 72 و بویساک، 1395: 53). چنین توصیفی از رابطة لانگ و پارول با آنچه دربارة رابطة این دو در دوره میخوانیم (ر.ک؛ دو سوسور، 1378: 27ـ30)، تفاوتی ظریف دارد. بویساک با استناد به جزوات سه دورة درسی زبانشناسی عمومی و نیز برخی دستنوشتههای سوسور، مدعی میشود که این تمایز نظری هرگز به جدایی این دو منجر نمیشود و نیز برای سوسور، هیچ گاه پارول نسبت به لانگ کماهمیتتر نبوده است (ر.ک؛ بویساک، 1395: 171ـ176).
7ـ تا آنجا که ما با یک نظام سروکار داریم، تمایزگذاری بین دیدگاه «همزمانی» و «درزمانی» و اولویت دادن به اوّلی اجتنابناپذیر خواهد بود. البته سوسور امکان کلیتر اخذ دیدگاه «همهزمانی» (Pan chronic) را پیشبینی میکند (ر.ک؛ دو سوسور، 1378: 135ـ136)، ولی با اشارهای گذرا از آن عبور میکند. با این حال، بهوضوح میتوان دریافت که بسیاری از ملاحظات اساسی سوسور در باب زبان، در واقع، از دیدگاهی همهزمانی مطرح میشوند.
چنانکه گفته شد، این انگارههای سوسور را نباید همچون احکام قطعی در نظر گرفت. در واقع، این انگارهها موضوعاتی معرفتشناختی را مسئلهمند میسازند که برای نیل به علم زبان درونماندگار، اهمیتی حیاتی دارند. اکنون باید دید که گلوسمشناسی یلمزلف در برابر این ملاحظات چه موضعی اختیار میکند.
4. مطالعة درونماندگار زبان در گلوسمشناسی یلمزلف
یلمزلف تصریح میکند که زبانشناسی مدّ نظر او با تمام زبانشناسیهای موجود تا آن زمان اساساً متفاوت است. به دلیل این تفاوت اساسی و نیز اینکه علم شناختهشده با نام زبانشناسی با دیدگاههای استعلایی و نامعتبر عجین شده است، یلمزلف تصمیم میگیرد نام دیگری بر علم جبر زبانی درونماندگار مدّ نظر خود بگذارد: «گلوسمشناسی». این نام از ریشة یونانی γλῶσσα به معنی «زبان» برساخته شدهاست و در واقع، به «گلوسم» (Glosseme)، کوچکترین هستنده و حاصل نهایی تحلیل نظریة زبانی، اشاره دارد (ر.ک؛ شاکری، 1395: 81ـ82).
نقطة عزیمت نظریهپردازی یلمزلف را مشخصاً میتوان در ایدهپردازیهای سوسور بازجست. فرآیند گلوسمشناختی، در واقع، گسترش، تدقیق و بازصورتبندی ایدهها، تلاش برای پاسخگویی به پرسشهای بنیادین و در پایان، محقق کردن رؤیای سختیاب سوسور بود. چیگانا (2016م.) اهمیت رویکرد یلمزلف در محقق کردن رؤیای سوسور و اهمیت تلاش برای شناخت و محقق کردن رؤیای یلمزلف را بهنیکی تشریح میکند. خود یلمزلف همواره سوسور را به عنوان تنها پیشگام حقیقی اندیشههای خویش میستاید. وی در بخش نخست تأثیرگذارترین اثر خود، تمهیداتی بر نظریة زبان، حساب فردینان دو سوسور را از تمام نظریهپردازان و ایدهپردازان زبان جدا میکند (Hjelmslev, 1961: 7). البته بنا به گفتة ویتفیلد، یلمزلف تأکید میکند که هیچ گاه نباید گلوسمشناسی را با ایدههای سوسور یکی پنداشت (Whitfield, 1996: 616) و افزون بر این، بارقههای نخستین این رویکرد پیش از آشنایی او با آرای سوسور شکل گرفته بود. به هر رو، به دلیل تأثیرپذیری مشهود و دفاع یلمزلف از ایدههای سوسور، ما در این بخش تلاش میکنیم رابطة این دو را منوط به شالودهها، یعنی همان مبانی معرفتشناسی زبانشناختی بررسی میکنیم.
4ـ1) دیدگاه یلمزلف در باب سازوکار علم زبان
یلمزلف گزینة معرفتشناختی سوسور را مبنی بر نگاه به زبان به مثابة یک «نظام»، بهطور کامل میپذیرد، اما ملاحظهای اساسی را بر آن میافزاید که برای صحبت از «نظام»، ضرورتاً باید «فرآیند متنی» (Textual process) را که نوسانات و تغییرات زیستزبان را در دل خود دارد، در نظر گرفت (Hjelmslev, 1961: 9). این فرایند است که نظام را میگمارد (Determine) و از سوی دیگر، این نظام است که باید برای حضور یافتن هر فرآیند متنی ممکن پیشفرض قرار گیرد. این ملاحظه یکی از پایههای اندیشة یلمزلف محسوب میشود.
یلمزلف با تأیید بینش سوسور مبنی بر اینکه تمام هستندههای زبانی بر روابط استوارند، تصریح میکند که هر موضوع، «چیزی نیست جز تلاقی رشتههای وابستگی» (Ibid: 23) و بر این مبنا، مسیری دشوار را برای برساختن یک دستگاه محاسباتی برای علم جبر زبان پیش میگیرد. این دستگاه محاسباتی ـ یا همان گلوسمشناسی ـ به هیچ عنوان نه یک دستگاه ریاضیاتی است و نه یک دستگاه منطقی، بلکه یک دستگاه صوری صرفاً زبانی و منحصربهفرد است. اما از دید یلمزلف، رسیدن به چنین مطلوبی چگونه میسر میشود؟!
در اینجا یکی از مسائل حیاتی برای یلمزلف، مسئلة عقلانیبودن یا منطقیبودن موضوع مورد مطالعه است. همانند سوسور، وی بر غیرعقلانی بودن زبان تأکید میکند و درصدد مفهومپردازی این خصیصه و واردکردن آن به نظریه برمیآید. رویکرد یلمزلف به این مسئله، او را نسبت به دیگر پیروان سوسور در جایگاه متفاوت و ممتازی قرار میدهد. وی با استناد به مفهوم «پیشامنطق» (Prelogic) نزد لویبرول (L. Lévi-Bruhl) و جرح و تعدیل آن، استدلال میکند که ما باید زبان را به مثابة یک نظام «زیرمنطقی» (Sublogic) در نظر بگیریم، بهطوری که هم امر منطقی و هم امر غیرمنطقی بتواند از دل آن پدیدار شود. یلمزلف برای صورتبندی این نظام زیرمنطقی از دیگر مفهوم بنیادین لویبرول، یعنی «تشریک» (Participation) (یا «آمیختگی»؛ قس.؛ لوی برول، 1393) بهره میجوید. لوی برول دربارة ذهنیت جوامع ابتدایی میگوید: «این ذهنیت که نه ضدمنطقی (Antilogical) است و نه غیرمنطقی (Alogical)... نخست و پیش از همه، از قانون آمیختگی [یا تشریک] (Law of participation) پیروی میکند» (Ibid: 142-143). بدین معنی، این ذهنیت اغلب نسبت به اصل امتناع تناقض کاملاً بیتفاوت است. بدین ترتیب، در این ذهنیت «امر منطقی و امر پیشامنطقی... در یکدیگر نفوذ کردهاند که نتیجة آن معجونی شده که متمایز کردن امر منطقی از امر پیشامنطقی در آن بسیار دشوار است» (Ibid: 176-177). نکتة قابل توجه دیگر اینکه ذهنیت پیشامنطقی ضرورتاً همنهادی (Synthetic) است، آن هم صرفاً در این معنی که پیوندهای متصلکنندة بازنماییها (Presentation) فقط و فقط برآمده از خود بازنماییها هستند، نه بر اساس هیچ قانون منطقی از پیش موجودی که در آن مفاهیم تحلیلشده باشند.
یلمزلف با اساس یافتههای لوی برول کاملاً موافق است، اما با توجه به نظرگاه ساختارگرای ویژة خود، تعدیلها و صورتبندیهای مهمی بر آن اعمال میکند که عبارتند از: الف) زبان به مثابة شالودة زیستی انسان، همواره از قانون تشریک پیروی میکند و ذهنیت جوامع ابتدایی صرفاً تأییدی بر این فرض است. ب) با توجه به مورد قبل، و نیز از آنجا که در گلوسمشناسی، منطق به عنوان ژانری ذیل زبان تعریف میشود، مقتضی است که به جای مفهوم پیشامنطق از «زیرمنطق» استفاده شود. ج) در زبان برخلاف علوم دقیقه، تقابل نه بین A و -A بلکه بین A و A+(-A)، یعنی بین امر ساده (the simple) و امر پیچیده (the complex) است (Hjelmslev, 1935: 102). د) درست در همین راستا، تقسیمبندی صوری نواحی زبانی لاجرم بر پیوستار (Continuum) اعمال میشود. یلمزلف با اتخاذ چنین رویکردی است که ساختارگرایی او از اساس در تقابل با نسخههای باینریسم [یا دوارزشیانگاری] (Binarism) افرادی چون یاکوبسون، لوی استروس و چامسکی قرار میگیرد (Parret, 1986: 37-49).
برای رسیدن به علمی درونماندگار که هدف غایی یلمزلف است، ضرورتاً باید از هر گونه اصل بدیهی یا اصل موضوع پرهیز کرد و در نتیجه، نظامی را برساخت که هیچ نقطة عزیمت انضمامی و ثابتی نداشته باشد (Hjelmslev, 1961: 14-15). این مطلوبی است که یلمزلف در هر گام از نظریهپردازی خود درصدد برآورده کردن آن برمیآید. با وجود این، او اصلی را معرفی میکند که کلّ نظریه بر پایة آن بنا میشود و باید در تکتک مراحل پژوهش برآورده شود. یلمزلف این اصل را «اصل تجربی» (Empirical principle) مینامد. این اصل یک اصل بدیهی یا موضوعه نیست که با باورها سروکار داشته باشد، بلکه صرفاً راهنمایی است که بینش خاص گلوسمشناسی را در قبال تجربه حفظ میکند. اصل تجربی از این قرار است: «توصیف باید عاری از تناقض (Contradiction) (خودسازگار: Self-consistent)، جامع (Exhaustive) و تا حد ممکن ساده باشد. لزوم عاری بودن از تناقض بر لزوم جامعیت توصیف، مقدم است. لزوم جامعیت توصیف بر لزوم سادگی(Simplicity) مقدم است» (Ibid: 11).
در نظر یلمزلف، تنها معیاری را که میتوان برای نظریة زبان معرفی کرد، تنها و تنها همین اصل تجربی است. باید توجه داشت که این اصل هرگز نمیتواند به عنوان اصلی هندسی تعبیر شود. یلمزلف به عنوان یک دانشمند درصدد است تا «ژانر» علمی خود را تبیین کند و این اصل در واقع، یکی از مشخصههای ممیّزی است که وی با اتّکا بر آن میخواهد «ژانر علمی» را در دیدگاه خاص گلوسمشناسی تعریف نماید.
4ـ2) مواضع یلمزلف در باب انگارههای معرفتشناختی سوسور
شاید از آنچه گفته شد، مشخص شده باشد که یکی دیگر از پیامدهای علم درونماندگار در نظر یلمزلف پرهیز از دوگانههای ثابت و جهانی و فائق آمدن بر آنهاست. به منظور روشنتر شدن بحث، موضعهای یلمزلف در باب خصیصههای مذکور از نظر سوسور در باب معرفتشناسی زبانشناختی را از پیش چشم میگذرانیم (قس؛ شاکری، 1395: 30ـ32):
1ـ یلمزلف قویاً از استنتاجی بودن رویة تحلیل دفاع میکند. وی «همنهاد» (Synthesis) یا «ترکیب» را توصیفی از یک موضوع به مثابة مؤلفهای (Component) از یک رده (Class)، و در مقابل، «تحلیل» را توصیفی از یک موضوع به مثابة ردهای از مؤلفهها تعریف میکند (Hjelmslev, 1961: 31). اما وی استدلال میکند از آنجا که ما صرفاً با روابط سروکار داریم، در هر همنهادی، از قبل کل «رده» را فهمیدهایم و در واقع، به طور ضمنی آن را تحلیل کردهایم. بدین سان، استنتاج (که سلسلهای از تحلیلهاست) مشخصاً بر استقرا (که سلسلهای از همنهادهاست) مقدم است. با این حال، یلمزلف تصریح میکند که این دو رویه، دو روی یک سکّهاند و همواره ضرورتاً بر هم انطباق دارند (Ibid: 32).
2ـ یلمزلف تمایز بنیادین سوسور بین «صورت» و «جوهر» را به عنوان مبنای نظریة زبان میپذیرد، اما بدان بسنده نمیکند. او تصریح میکند که بین این دو هیچ گونه جدایی وجود ندارد و اینکه «جوهر» تنها و تنها به واسطة «صورت» است که میزید(Ibid: 49-50). بدین ترتیب، او ضرورت وجود مفهوم دیگری، یعنی «فحوا» (Purport) را در این بین تشخیص میدهد؛ به عبارتی، جوهر، فحوای صورت یافته است (Ibid: 50-51). «فحوا» یا «ماده» (Matter) هر کلّ تحلیلنشدهای است که صورتپذیر میباشد. نکتة حائز اهمیت دربارة این مفهوم آن است که ما نباید همچون برخی خوانشها (برای نمونه؛ Taverniers, 2008: 376) فحوای یلمزلف را چیزی شبیه «نومن» کانت فرض کنیم؛ چراکه فحوا صرفاً به واسطة نقش آن نسبت به اصل ساختاری زبان قابل تعریف است (Hjelmslev, 1961: 50). بر این اساس، اگر قرار باشد مقایسهای بین این مفهوم و مفاهیم دخیل در فلسفة کلاسیک ارائه دهیم، نزدیکترین مفهوم به فحوا همانا «کلّ» مدّ نظر اسپینوزا میباشد که اینهمان با «خدا»(the God) و «طبیعت» (the Nature) است. طبق این مفهومپردازی یلمزلف، وظیفة گلوسمشناس مطالعة صورتها و جوهرهای وابسته به آن است، در حالی که دیگر علوم به مطالعه و صورتبندی فحوای آن جوهرها میپردازند.
3ـ یلمزلف مفهوم «نشانه» را به تمام درجههای تحلیل زبانی تعمیم میدهد و بدین ترتیب، نه تنها تکواژ، واژه، بند و جمله، بلکه حتّی پاراگراف، فصل، اثر، ژانر و تمام هستندههای زبانی را که بتوان رابطهای بین «بیان» و «محتوا»ی آنها تشخیص داد، نشانه محسوب میکند. او این رابطه را «نقش نشانهای» (Sign function) مینامد (Ibid: 47-48). بر این اساس، وی بیان و محتوا را به مثابة «صفحه»هایی تعریف میکند که بهواسطة نقش نشانهای با هم همریختی(Isomorphism) دارند. پس میتوان دید که تا اینجا هدف نظریه، تحلیل نشانههاست. اما برای یلمزلف، تحلیل هرگز به نشانهها ختم نمیشود. او همراستا با مفهوم «مفصلبندی دوگانه» (Double articulation)ـ که مارتینه پس از آشنایی با گلوسمشناسی یلمزلف آن را مطرح میکند ـ هستندههایی را تشخیص میدهد که خود برسازندة نشانهها (در هر درجهای از تحلیل) هستند. او این هستندههای بنپارهای (Elementary) را «نمایه» (Figuræ) مینامد (Ibid: 46). بنابراین، هدف تحلیل، رسیدن به نظامهای نمایهای است که عناصر تشکیلدهندة هر صفحه هستند و میتوانند تمام نشانههای ممکن را برسازند. این عناصر کمینه در واپسین مرحله از تحلیل و پس از مفصلبندی نسبت به یکدیگر، به کوچکترین عناصر مجازی، یعنی همان «گلوسمها» تقلیل مییابند. پس به ازای هر سطح از تحلیل (1، 2، ...، n) میتوان به گلوسمهایی مربوط به همان سطح از تحلیل (گلوسم 1، گلوسم 2، ...، گلوسم n) دست یافت.
4ـ مفهوم «زمان» که برای سوسور، «ذاتی» زبان محسوب میشد، در گلوسمشناسی «درونماندگار» میشود. یلمزلف به واسطة پرداختن به «فرایند متنی»، سعی میکند نظام زبان را به مثابة یک نظام «پویا» (Dynamic) صورتبندی کند و نظریة خود را از مفهوم متعالی «زمان» بپالاید. در این فرآیند ـ و متعاقباً در نظام ـ صرفاً رابطة بین متنها مطرح است و در هر سلسله از متون با هر وسعتی، تنها پیشفرضگیری یک هستنده از سوی هستندة دیگر ثبت میشود (Hjelmslev, 1973: 110). این موضوع میتواند یکی از نکات برجسته و بحثبرانگیز در گلوسمشناسی محسوب شود.
5ـ معمولاً در هر مواجههای با زبان، مسئلة فردی بودن یا جمعیبودن زبان مطرح میگردد. برای یلمزلف نیز این مسئله از همان نخستین اثر او ـ اصول دستور عمومی (1928م.)ـ مطرح بوده است. او با ملاحظات سوسور و دیگر زبانشناسان مبنی بر اجتماعی بودن زبان در توافق است، اما هرگز نمیخواهد در این باب راه افراط یا تفریط را پیش گیرد؛ یعنی نه میخواهد از یکسو اجتماعی بودن زبان را تعمیم افراطی بخشد و نه از سوی دیگر، همه چیز را به امور روانشناختی و فیزیولوژیکی تقلیل دهد. چیگانا موضع یلمزلف را در این باب به بهترین شکل توضیح میدهد: یلمزلف در جستجو برای مفهومی از زبان است که «امر فردی و امر اجتماعی، طبیعت و فرهنگ را یکجا در بر دارد. از این رو، میتوان گفت که یلمزلف بین فیزیس (Physis) [سرشت] و تزیس (Thesis) [نهشت]، امکان سوم تزیس فیزئوس (Thesis-physeos) را برمیگزیند...» (Cigana, 2013: 5).
6ـ یکی از جنبههای ارزندة نظرگاه درونماندگار یلمزلف این است که او با کنار گذاشتن دوگانة دردسرساز «لانگ» و «پارول»، کلیّت «لانگژ» را موضوع نظریة خویش قرار میدهد. این دوگانه جای خود را به کاتالیز (Catalysis) کردن لانگژ به «شاکله» (Schema) و «کاربرد» (Usage) میدهد (Hjelmslev, 1961: Chapter 15). شاکله در واقع، تمامیت صورتی است که زبان باشد و کل فحوا بتواند در کاربرد آن متجلی شود. پس کاربرد، همان جوهری است که شاکله را متجلی میکند.
7ـ علاوه بر آنچه دربارة مفهوم «زمان» گفته شد و در واقع، به عنوان پیامدی مستقیم از آن، یلمزلف رابطة بین مطالعة «همزمانی» و «درزمانی» را این گونه تعدیل میکند: نظریة زبانی باید فینَفْسه «همهزمانی» باشد، به گونهای که بین «همزمانی» و «درزمانی» انقطاعی نباشد، بلکه صرفاً دومی، اولی را پیشفرض قرار دهد (Ibid, 1935: Chapter 1/ C). این بدان معناست که یلمزلف ـ در توافق با سوسور ـ مطالعة درزمانی صِرف را معتبر نمیشمارد.
از آنچه تا اینجا گفته شد، میتوان دریافت که یلمزلف در تلاشی سخت میخواهد بر هر گونه اصل موضوع و بدیهیانگاری ـ و متعاقباً دوگانهانگاری ـ فائق آید و از این طریق، به فهمی درونماندگار از زبان نایل گردد. اگر برای بازنمایی آرای سوسور به جای کتاب دوره، دستنوشتههای او را مبنا قرار دهیم، به فراخور تردیدها و عدم قطعیت او در ابراز تمایزها، تعلقهایی مشابه را خواهیم جست؛ به بیان دیگر، میتوان گفت یلمزلف، سوسوری است که ردّ شک و تردیدها را تا سرحدات آنها پی میگیرد و در تلاش است تا آنها را در رویکردی درونماندگار و ضرورتاً کُلگرا، در قالب یک نظریة عمومی به سرمنزل برساند.
4ـ3) چشمانداز گستردة گلوسمشناسی یلمزلف
ما در حین بررسی رابطة سوسور و یلمزلف، با برخی ایدههای کلّی یلمزلف پیرامون معرفتشناسی گلوسمشناختی آشنا شدیم. اکنون به چند مؤلفة دیگر که جایگاه و اهمیت رویکرد یلمزلف و ارتباط آن با معرفتشناسی عمومی را مشخص میکنند، اشاره مینماییم.
یلمزلف پس از ارائة تمام ملاحظات مطرحشده، به مرحلهای میرسد که باید تمایزگذاری بین «زبان» و «غیرزبان» مورد مداقه قرار گیرد. تمایز بین زبان و غیرزبان که غالباً در دیگر الگوهای زبانشناسی و نیز در فهم مشترک (یا عقل سلیم) یک جدایی مطلق و آشکار است، در دیدگاه گلوسمشناسی، قطعیت کلاسیک خود را از دست میدهد: تنها زمانی میتوان به آنچه که بهاصطلاح «غیرزبان» مینامند، قائل شد که پیشتر در زبان، صورتبندی شده باشد (Ibid, 1961: Chapter 21). در اینجا، مسئله با مناقشة مطرحشده از سوی هگل دربارة مرزگذاری کانت بین «پدیدار» (Phenomen) (یا همان فنومِن) و «غیرپدیدار» (Non-phenomen) (یا همان نومن) قرابت قابل توجهی دارد. یلمزلف رویکردی مشابه هگل اتخاذ میکند: جدا در نظر گرفتن این دو، یک وهم است و مرزگذاری بین «زبان» و «غیرزبان» (یا در بحث هگل، «پدیدار» و «غیرپدیدار») از حیث معرفتشناختی نامعتبر است؛ چراکه در وهلة نخست، هر گونه تمایزگذاری خود یک صورتبندی محسوب میشود و صورتبندی صرفاً در دل زبان رخ میدهد؛ صورت یعنی زبان. با توجه به اصطلاحاتی که در قسمت پیش بدانها اشاره کردیم، این «صورت» است که با هر «فحوایی» پیشفرض قرار میگیرد و متعاقباً این «شاکلة» زبانی است که پیشفرض هر گونه «کاربرد» علمی یا غیرعلمی زبان واقع میشود. یلمزلف با استناد به نقل قولی از کیرکگارد (Kierkegaard) تصریح میکند: «در زبان، و تنها در زبان است که میتوان از امر بیانناشدنی (Inexpressible)، آن هم صرفاً به واسطة بیان کردنش، سخن گفت» (Ibid: 109). لحاظ کردن چنین نگرشی در نظریه، یکی از عناصر ممیّز رویکرد درونماندگار و منحصربهفرد گلوسمشناسی محسوب میشود.
یکی دیگر از ویژگیهای اساسی گلوسمشناسی که درونماندگاری نظریه را تضمین و تکمیل میکند، این است که جایگاه نظریه در بیرون از موضوع خود و ورای تحلیل موضوع خود قرار ندارد؛ به تعبیر دیگر، نظریه نباید نسبت به تحلیل خود، «استعلایی» باشد. در دیدگاه یلمزلف، از آنجا که ما «در زبان» به تحلیل زبان میپردازیم، این ویژگی یکی از مطلوبهای نظریهپردازی در باب زبان خواهد بود. او در سخنرانی خود به سال 1941 میلادی در دانشگاه کپنهاگ تصریح میکند: «نظریة زبانی باید این گنجایش را داشته باشد که با روش خودش تحلیل و توصیف گردد. نظریة زبانی باید مستعد پذیرش اُبژة خودواقع شدن باشد» (Ibid, 1973: 106-107). ما این ویژگی ضروری را «بازتابپذیری مطلق» (Absolute reflexivity) مینامیم.
از آنجا که ما در برساختن نظریة زبانی ضرورتاً از یک زبان طبیعی استفاده میکنیم، در دستگاه نظری همواره نشانههایی وجود خواهند داشت که یا تعریف نمیشوند و یا آنکه در نظریه تعریفناپذیر هستند. پس در این شرایط، «بازتابپذیری مطلق» چگونه ممکن میشود؟ یلمزلف در کتاب تمهیداتی بر نظریة زبان این مسئله را با جزئیات بررسی میکند (Ibid, 1961: 121-123)، اما ما در اینجا برای رعایت اختصار کلام، نتیجة کلی بحث را بازگو میکنیم: هر هستندة تعریفنشده، از هر نوعی که باشد، پس از به جامعیت رسیدن تحلیل زبان، خودبهخود تعریف خواهد شد. این استدلال شبهدوری (Quasi-circular)ـ که البته شبهدوری بودن یکی از پیامدهای ناگزیر نگاه درونماندگار است ـ یلمزلف را قادر میسازد تا از گلوسمشناسی به عنوان یک علم عمومی زبانمرکز (Glottocentric)دفاع کند و این پیشنهاد اساسی را در اختیار معرفتشناسی عمومی قرار دهد و نه تنها باید دانش زبان را بر رویکردی درونماندگار استوار کرد، بلکه خود دستیابی به دانش درونماندگار از دل تحلیل زبان میگذرد.
5. نتیجهگیری
چنانکه مشاهده شد، نباید خوانش خود را از آرای سوسور به کتاب دوره محدود سازیم. ما در این پژوهش سعی کردیم با اتکا به دستنوشتههای سوسور و جزوات کلاسهای او، تصویری متفاوت از اندیشة وی پیرامون معرفتشناسی زبانشناسی ارائه دهیم، هرچند این تفاوت در جزئیات باشد. همین تفاوتهای جزئی در کنار تزلزل سوسور در طرح نتایج کنکاشهایش توانست ما را در پیگیری مسائل اساسی معرفتشناسی او در گلوسمشناسی یلمزلف یاری رساند.
یلمزلف با پیشبرد پیامدهای برآمده از انگارههای سوسور تا سرحدات آنها، الگویی تماماً درونماندگار و اساساً متفاوت با دیگر رویکردهای ساختارگرا و غیرساختارگرا را معرفی میکند. این پارادایم ما را نه به باینریسمی [یا دوارزشیانگاری] از آن قِسم که نزد یاکوبسون و لوی استروس یافت میشود (یعنی کاتورهای تقلیلیافته از دیالکتیک هگلی) میرساند و یقیناً نه به رویکرد باینری [دوارزشی] چامسکیایی/ آمریکایی (یعنی بازتولید تفکر کهنة دکارتی)، بلکه در سیاقی شبهاسپینوزایی رویکردی کلگرا، غیرباینری و درونماندگار را عرضه میدارد. او در پایان، هدف علم خود را نه بررسی یک زبان، نه بررسی تمام زبانها، نه بررسی هر زبان ممکن، بلکه چنین عنوان میکند: «بشریّت و عالمیّت» (Humanitas et universitas) (Ibid, 1961: 127).
این رگه از میراث سوسوری ـ که در تاریخ پرفراز و نشیب خود به شکل نامطلوبی مغفول ماندهاست، میتواند به منزلة یک رویکرد پرمزیت و یا حتّی الگویی نوین در زبانشناسی و نشانهشناسی، و به طور کلی در معرفتشناسی عمومی نگریسته شود که همت گماردن و اشتغال به آن بسیار ارزنده خواهد بود.
پینوشتها
1ـ نگهداشت اصطلاحات فرانسوی سوسور و نویسهگردانی صِرف آنها در توافق با پیشنهاد سوسورشناسان جدید صورت گرفتهاست (برای نمونه، ر.ک؛ بویساک، 1395: 231ـ235).
2ـ البته بدنة عظیمی از زبانشناسانـ که چامسکی نمونة بارز آنهاست ـ نیز بودند که بدون وقع نهادن به این پرسشها و ایدههای بنیادین، راه خود را پیش گرفتند.
3ـ ترجمة این واژه به «درونماندگاری» به جای «درونگرایی» (که در متنهای زبانشناسی رایج است،) دو دلیل عمده دارد: نخست اینکه با توجه به ملاحظات ریشهشناختی، این واژه، ترکیبی است از پیشوند «in-» به معنی «درون» و بُن فعل لاتین «Manere» به معنای «ماندن و سکنی گزیدن». دوم اینکه در غالب متون فلسفی، معادل «درونماندگاری» را برای این واژه به کار میبرند و از آنجا که درک این مفهوم، بهویژه در اندیشة یلمزلف، در گرو مقابله با دیدگاههای مطرح پیرامون این مفهوم در فلسفه است، ترجیح دادیم در متن حاضر از همین معادل استفاده کنیم.
4ـ واژههای «تراگذرنده» و «ترافرازنده» معادلهای پیشنهادی ادیب سلطانی به ترتیب برای Transcendent و Transcendantal هستند (ر.ک؛ کانت، 1391).
5ـ Entity: برای این واژه معادلهایی چون «هستار»، «هستومند»، «هستنده»، «موجودیت»، «موجود»، «وجود»، «باشنده» و غیره بهکار رفته است. در این بین، ما معادلهای «هستنده» (پیشنهاد عبدالکریم رشیدیان) و «هستار» (پیشنهاد فرهنگستان) را مناسبتر یافتیم و در متن مقالة حاضر از مورد نخست استفاده کردهایم.