Document Type : Review Article

Abstract

This article studies the spatial interpretation of the left-right and front-back axes in Persian in the theoretical framework of Levinson (2003) and Danziger (2010). On the horizontal plane, there are three main Frames of Reference. Of these three, the Absolute FoR is not used routinely in Persian. The other two, the Relative and Intrinsic FoRs, can potentially be the interpretation of the two main axes of the horizontal plane. In order to obtain real data from the native speakers, the “Ball & Chair” game (Bohnemeyer, 2008) was used. Data analysis shows that in all the cases where the speaker’s description caused misunderstanding for the listener, the speaker’s intended interpretation has been relative, while the listener has understood them intrinsically. For the left-right axis, whenever the speaker has considered “[az negah-e] ma” redundant and has had it decreased from the sentence and used phrases such as “chap/rast-e sandali”, there has been a possibility of misunderstanding for the listener. However, when they have used it even in its decreased form of “chap/rast-e ma” the listener has well understood the intended relative meaning. According to the data, in Persian the absolute dominant usage of left and right is relative and only in special cases are they used intrinsically. The front-back axis is also used in the relative sense but with small dominance over intrinsic.

Keywords

1. مقدمه

یکی از عمده‌ترین مسائلی که همواره پیش‌روی زبان‌شناسان قرار دارد، شیوه و ملاک‌های مطالعة معنیِ واحدهایی است که در این علم، واحد مطالعه به‌حساب می‌آیند. نگارنده در نوشتة حاضر سعی بر آن دارد تا پس از مرور پیشینة بررسی «معنی» در زبان‌شناسی، معلوم کند که مسیر تاریخی این بررسی چه بوده است و زبان‌شناسی با چه مشکل یا مشکلاتی در انتخاب چنین مسیری روبه‌رو بوده و هست.

2. پیشینة مطالعة معنی

از نیمۀ دوم قرن نوزدهم و طرح مطالعۀ تاریخی معنی از سوی برآل (Breale, 1897) و پاول (Paul, 1920) که به پیدایش معنی‏‌شناسی تاریخی ـ فقه‌‏اللغوی انجامید، تا دهۀ نخست
قرن بیست و یکم، ما همواره با مطالعاتی در باب معنی مواجه بوده‌‏ایم که به­‌طور تمام و کمال
در محدودۀ معنی‏‌شناسی واژگانی امکان طرح می‏‌یابند (Geeraerts, 2010). این نوع نگاه
به مطالعۀ معنی، بر اصلی حیاتی استوار است و آن این‏که واحد مطالعۀ معنی را باید «واژه»
به‌حساب آورد و معنی‏‌شناسی کارش را با مطالعۀ معنی واژه آغاز می‏‌کند. مسلماً این نکته که از
چه روشی و بر حسب چه دیدگاهی باید به‌سراغ مطالعۀ معنی واژه رفت، نگرش‏‌های متعددی
را پدید آورده است که ما را از زمانۀ معنی‏‌شناسی تاریخی ـ فقه‏‌اللغوی به سمت معنی‏‌شناسی ساختگرا، و سپس به سوی معنی‏‌شناسی زایشی‏‌گرا کشانده است و در نهایت، و در
نتیجۀ مخالفت با این نوع معنی‏‌شناسی، ما را در برابر دو نگرش عمدۀ امروزی، یعنی معنی‏‌شناسی نوساختگرا و معنی‏‌شناسی شناختی قرار می‏‌دهد. اجازه دهید برای درک بهتر این مسیر،
ابتدا به معرفی اجمالی هر یک از این نگرش‌‏ها بپردازم و معلوم کنم، منظورم از طرح این
مطلب چیست. برای این کار از همان روشی بهره می‏‌گیرم که گیررتس (2010) مورد نظر داشته است.

نخست باید به سراغ معنی‌‏شناسی تاریخی ـ فقه‌‏اللغوی برویم؛ یعنی همانا رویکردی درزمانی به معنی‌‏شناسی واژگانی که از 1850 تا حدود 1930 میلادی، نظریۀ مسلط در معنی‌‏شناسی واژگانی به‌حساب می‏‌آمد. توجه اصلی در این نگرش به تحول معنی واژه‌ها معطوف بود و نتایج حاصل از این دسته پژوهش‏‌ها را می‏‌توان عمدتاً به طبقه‏‌بندی سازوکارهای تحول معنی، نظیر استعاره، مجاز، تعمیم معنایی، تخصیص معنایی و جز آن محدود دانست. این به آن معنی نیست که پیش از این ایام، هیچ شکل دیگری از معنی‏‌شناسی واژگانی وجود نداشته است؛ اما باید این نکته را پذیرفت که از میانۀ قرن نوزدهم میلادی به بعد بود که مطالعه در باب معنی واژه توانست حضور خود را در قالب زیرشاخه‏‌ای مشخص از دانش زبان‏‌شناسی به اثبات برساند. معنی‌‏شناسی تاریخی ـ فقه‏‌اللغوی با پژوهش‏‌های منفردی در این ‌سو و آن ‌سوی اروپا پدید آمد و به ویژه با نوشته‏‌های میشل برآل و هرمان پاول متولد شد. زمانۀ پایانی این دسته از مطالعات را می‌توان به دورۀ کارنوی (Carnoy, 1927) و اشترن (Stern, 1931) نسبت داد. این نوع مطالعۀ معنی از سه مختصۀ عمده برخوردار بود. نخست این‏که، جهت‏گیری معنی‏شناسی تاریخی ـ فقه‏اللغوی در ادامۀ همان مسیر مطالعۀ زبان در قرن نوزدهم، یعنی مطالعة در زمانی زبان بود و توجه معنی‏شناسان صرفاً به تغییرات معنایی معطوف می‏شد. دوم این‏که، این نوع مطالعۀ تغییر معنی، عمدتاً به تغییر معنی تک‏تک واژه‏ها، مستقل از هم محدود می‏شد، و سوم این‏که برداشت غالب نسبت به معنی، از دو جنبه، نوعی برداشت روان‏شناختی به حساب می‏آمد، زیرا معنی هر واژه، نوعی تصور یا اندیشه در نظر گرفته می‏شد و تغییرات معنایی نیز بر حسب فرایندهای روان‏شناختی به تبیین درمی‏آمدند. در چنین شرایطی، تغییر معنی در تطابق با الگوهای تفکر انسان مورد بررسی قرار می‏گرفت. برای نمونه، «مجاز» صرفاً نوعی مفهوم زبانی به حساب نمی‏آمد، بلکه نوعی ظرفیت شناختی انسان تلقی می‏شد.

با نیم‏نگاهی به این نوع مطالعۀ معنی، می‏توان به خوبی دریافت که مبنای پژوهش در معنی‏شناسی تاریخی ـ فقه‏اللغوی، باور به نوعی معنی ثابت برای هر واژه بوده است. به عبارت ساده‏تر، هر واژه قرار بود در نقطه‏ای از زمان دارای معنی مشخصی باشد، و در نقطه‏ای دیگر از زمان نیز معنی یا معانی مشخصی داشته باشد، و سپس، با مقایسۀ این معانی، معلوم شود که معنی این واژه تابع کدام سازوکارهای تغییر معنی قرار گرفته است. وقتی قرار باشد، من مدعی شوم که مثلاً واژۀ سپر در طول تاریخ، تابع فرایند توسیع معنایی قرار گرفته است، ابتدا باید معلوم کنم که در دوره‏ای، این واژه صرفاً در معنی نوعی ابزار دفاعی در نبرد به کار می‏رفته است و در دوره‏ای دیگر، معنی همین واژه بسط یافته و امروزه، هم در همان معنی قدیمی‏اش به کار می‏رود، و هم در معنی بخشی از عقب و جلوی اتومبیل.

به لحاظ زمانی، ما در مرحلۀ بعد با معنی‏شناسی ساختگرا مواجه خواهیم شد. این
نوع معنی‏شناسی الهام گرفته از آرای فردینان دو سوسور (Saussure, 1916) بود. آغاز پیدایش
این نوع مطالعۀ معنی را می‏توان به دو پژوهشگر اصلی نسبت داد؛ یکی یوست تریر (Trier, 1931) که انتشار کتاب‏اش، نخستین کار توصیفی را در حوزۀ معنی‏شناسی ساختگرا در برابرمان قرار
داد؛ و دیگری لئو وایزگربر (Weisgerber, 1927) که مقاله‏اش، اولین عرضۀ نظری و روش‏شناختی این رویکرد تازه به حساب می‏آمد. وایزگربر، همان سه مختصۀ موردنظر متخصصان معنی‏شناسی تاریخی ـ فقه‏اللغوی را به باد انتقاد گرفت و بر این باور تأکید کرد که اولاً، مطالعۀ معنی
نباید به پژوهش‏های موردی و به تک‏تک واژه‏ها، مستقل از هم، محدود شود، بلکه باید به
فضای ساخت‏های معنایی گسترش یابد. ثانیاً، این دسته از مطالعات باید همزمانی باشد
و نه درزمانی. و ثالثاً، مطالعۀ معنی باید استقلال بیابد و به شاخه‏ای از زبان‏شناسی مبدل شود. وایزگربر معتقد بود، از آن‏جا که معنی هر نشانۀ زبان بر حسب جایگاه‏اش در ساخت زبان تعیین می‏شود و به‌نوبۀ خود، بخشی از این ساخت را تشکیل می‏دهد، معنی‏شناسی زبانی باید مستقیماً به‌سراغ همان ساخت‏ها برود و به مطالعۀ آن‏ها بپردازد؛ و از آن‏جا که موضوع معنی‏شناسی به پدیده‏ای صرفاً زبانی محدود می‏شود، روش کار در معنی‏شناسی نیز باید استقلال خود را داشته باشد.

مسلماً تلاش برای دستیابی به نوعی معنی‏شناسی همزمانی، غیر روان‏شناختی و مبتنی
بر ساختگرایی، وابسته به این نکته بود که منظور از ساخت معنایی چیست. در عمل، می‏بینیم
که معنی‏شناسان ساختگرا، مبنای روش‏شناختی کار خود را سه نوع رابطۀ ساختاری مشخص
در میان اقلام واژگانی در نظر گرفته بودند. نخست، نوعی رابطۀ تشابه معنایی که مبنای تحلیل
در حوزه‏های معنایی قرار گرفت و برای نخستین بار در قالب نظریۀ حوزه‏های واژگانی از سوی
تریر معرفی شد و سرانجام در سال‏های دهۀ1950 و سال‏های آغازین دهۀ1960، به تحلیل
مؤلفه‏ای انجامید. تحلیل مؤلفه‏ای، نتیجۀ منطقی باور به نظریۀ حوزه‏های واژگانی بود. وقتی
ما واحدهای تشکیل‏دهندۀ یک حوزۀ واژگانی را معلوم کنیم و مثلاً مشخص کنیم که «سیب»، «پرتقال»، «موز»، «نارنگی» و غیره، در حوزۀ واژگانی «میوه‏ها» امکان طبقه‏بندی می‏یابند، مجبور می‏شویم که رابطۀ درونی واحدهای تشکیل‏دهندۀ این حوزه را به شکل دقیق‏تری معلوم کنیم.
در این شرایط نمی‏توان صرفاً به این ادعا دل خوش کرد که این اقلام واژگانی در تقابل با یکدیگرند، زیرا باید معلوم کرد که هر یک از این واحدها بر حسب چه مختصه‏ یا مختصاتی، در تقابل با
سایر واحدهای این حوزه قرار می‏گیرد. تحلیل مؤلفه‏ای روشی بود برای تعیین این تقابل‏ها که
با الهام از روش مورد استفاده در واج‏شناسی ساختگرا شکل گرفته بود. به باور معنی‏شناسان ساختگرا، درست به همان ترتیبی که می‏توان واج‏های یک زبان را بر حسب شیوۀ تولید، جایگاه تولید و غیره از یکدیگر متمایز ساخت و مدعی شد که مثلاً فلان واج همخوانی، به دلیل انسدادی بودن، در تقابل با فلان واج همخوانی سایشی است، در مورد معنی واژه‏ها نیز می‏توان مؤلفه‏هایی
را در نظر گرفت که واحدهای یک حوزۀ واژگانی را در تقابل با یکدیگر نمایش دهند و مثلاً خویش‏واژه‏ها را بر حسب جنسیت، نسل، نسبت مادری، و نسبت پدری از یکدیگر متمایز سازند. این روش با تلاش‏های لویی یلمزلف (Hjemslev, 1953) معرفی شد و در شکل منسجم‏اش، در نوشته‏های برنارد پوتیه (Pottier, 1964)، یوجینیو کوسریو (Coseriu, 1962)، و آلژیرداس گرماس (Greimas, 1966) به کار رفت.

دوم، نوعی رابطۀ واژگانی غیرتحلیلی، نظیر هم‏معنایی، تقابل معنایی، شمول معنایی و غیره که
برای نخستین بار از سوی جان لاینز (Lyons, 1963) به مثابۀ مبنای توصیف معنی در معنی‏شناسی ساختگرا معرفی شد، و سوم، روابط واژگانی همنشینی که به همت والتر پورتسیگ (Portzig, 1934) معرفی شدند و بعدها در شکل‏های مختلفی به کار گرفته شدند، از جمله تحت عنوان «محدودیت‏های گزینش» که در نوعی معنی‏شناسی مبتنی بر تحلیل مؤلفه‏ای از سوی جرالد کتز و جری فودور (Katz & Fodor, 1963) به دستور زایشی افزوده شد.

آن‏چه با نیم‏نگاهی به معنی‏شناسی ساختگرا پیش روی ما قرار می‏گیرد، حکایت از یک نکتۀ عمده دارد و آن این‏که در این نوع مطالعۀ معنی نیز باید به وجود یک یا چند معنی ثابت و مشخص برای هر واژه قایل بود. وقتی قرار باشد، من به تحلیل مؤلفه‏ای باور داشته باشم، مسلماً باید خود را ملزم به وجود نوعی معنیِ از پیش مشخص بکنم.

در تمامی سال‏های نیمۀ دوم دهۀ1960 و بخش عمده‏ای از سال‏های دهۀ1970 میلادی، آن‏چه از سوی کتز و همکاران‏اش در نوشته‏های متعددی انتشار یافته بود، مرجع اصلی مطالعه در حوزۀ معنی‏شناسی واژگانی به حساب می‏آمد. من به تقلید از گیررتس (Geeraerts, 2010: 101) این نظریه را معنی‏شناسی زایشی‏گرا می‏نامم، با این امید که با معنی‏شناسی زایشی اشتباه نشود. من عنوان «معنی‏شناسی زایشی‏گرا» را کاملا مطلوب می‏دانم، آن هم به این دلیل که معنی‏شناسی مورد نظر کتز، اگر نگوییم کلاً، به هر حال در شکل مطرح شده‏اش، بخشی از دستور زایشی تلقی می‏شد و از اعتبار بی‏چون و چرای دستور زایشی در آن ایام سود می‏برد. معنی‏شناسی کتز، در حکم رویکردی تازه در معنی‏شناسی واژگانی، دو رهیافت اساساًساختگرا را در پیوند با دو مختصه‏ای قرار می‏داد که با هویت دستور زایشی عجین بودند. این نوع مطالعۀ معنی، نوعی روش‏شناسی معنی‏شناسی ساختگرا را در پیوند با فلسفۀ ذهن‏گرای زبان قرار می‏داد و از روش توصیفات صوری ساختگرایی بهره می‏گرفت.

کتز و فودور به کمک نمونه‏ای، مسیر تحلیلی را معرفی می‏کنند که در آن، به هنگام تحلیل مؤلفه‏ای، معانی مختلف یک واژه می‏توانند در فرهنگ لغت صوری ‏شده‏ای نمایش داده شوند و این فرهنگ لغت، بخشی از یک دستور صوری را تشکیل می‏دهد. نمونۀ مورد نظر آنان که امروزه به نمونه‏ای کلاسیک مبدل شده است، واژۀ bachelor انگلیسی است که از چهار معنی مختلف «مرد مجرد»، «سلحشور تازه‏کار»، «فارغ‏التحصیل دورۀ کارشناسی» و «فُک بدون جفت در فصل جفت‏گیری» برخوردار است و به شکلی ساده‏شده، می‏توانند به صورت (1) نمایش داده شوند (Evans, 2009: 5):

(1)      الف. (انسان) (مذکر) [کسی که تاکنون ازدواج نکرده است]

ب. (انسان) (مذکر) [سلحشور جوان و زیردست سلحشوری دیگر]

پ. (انسان) [فارغ‏التحصیل پایین‏ترین مقطع تحصیلی دانشگاه]

ت. (غیرانسان) (مذکر) [فک بدون جفت به وقت جفت‏یابی]

در این نوع تحلیل، نقش‏نماهای معنایی در کمان می‏آیند و ممیزها را در داخل
قلاب می‏نویسند. نقش‏نماهای معنایی، بخش نظام‏مند معنی یک واژه را تشکیل می‏دهند؛ یعنی
آن جنبه یا جنبه‏هایی از معنی یک واژه که تابع محدودیت‏های گزینش‏اند. محدودیت‏های گزینش دقیقاً همان روابط واژگانی همنشینی‏اند که پورتسیگ مطرح کرده بود. مثلاً این‏که فعل «صحبت کردن» به فاعل انسان نیاز دارد و از منظر کتز، دارای نقش‏نمای معنایی (انسان) است. ممیزها، معنی خاص یک مدخلِ آن فرهنگ لغت را تشکیل می‏دهند تا این معنی از سایر معانی همان مدخل متمایز شود. انتخاب نقش‏نماهای معنایی و ممیزها در تعیین معنی و رفع ابهام از جمله‏ها دخیل‏اند. برای نمونه، اگر از ما بپرسند که چرا در جملۀ the old bachelor finally died
واژۀ bachelor را به معنی «مجرد» در نظر می‏گیریم، خواهیم گفت که «سلحشور جوان» در
این جمله نمی‏تواند به کار رفته باشد، زیرا ممیز [سلحشور جوان ...] حضور old را نقض
می‏کند.

در نظریۀ کتز و فودور، سازوکارهای صوری‏ای که به کنار گذاشتن ناهنجاری‏های معنایی منجر می‏شوند، قواعد خوانش نامیده می‏شوند. این قواعد مسئولیت ترکیب معانی واژگانی تک‏تک واژه‏ها را در ساخت معنی جمله بر عهده داشتند. در ساختی نظیر the old bachelor، بازنمودهای معنایی سه واژۀ the، old، و bachelor در هم تلفیق، یا بهتر بگوییم، بر هم انباشت می‏شوند و بازنمود معنایی گروه اسمی the old bachelorرا پدید می‏آورند.

آن‏چه در این نظریه نیز پیش روی ما قرار می‏گیرد، باور به وجود معنی یا معانی‏ای ثابت و از پیش‏معلوم برای واژه‏هاست. وقتی قرار باشد، من بتوانم به طرح نقش‏نماهای معنایی و ممیزها بپردازم و اطلاعات این نقش‏نماها و ممیزها را در اختیار قواعد خوانش قرار دهم، باید بر این باور باشم که هر واژه‏ای از یک یا چند معنی ثابت و از پیش‏موجود برخوردار است. من در این‏جا به نارسایی‏های هیچ یک از این نظریه‏ها نمی‏پردازم، زیرا هدف از نگارش مقالۀ حاضر، معرفی تاریخچۀ معنی‏شناسی نیست.

ایرادهای متعددی که به معنی‏شناسی زایشی‏گرا وارد دانستند، سبب شد تا از سال‏های دهۀ1970 به بعد، شاهد حضور دو دیدگاه جدید در مطالعۀ معنی باشیم؛ یکی که من به پیروی از گیررتس، معنی‏شناسی نوساختگرا می‏نامم، و دیگری معنی‏شناسی شناختی که در قالب بخشی اصلی از زبان‏شناسی شناختی امکان طرح یافته است. 

معنی‏شناسی نوساختگرا مجموعه‏ای از نگرش‏های ساختگرای پس از زمانه‏ی معنی‏شناسی زایشی‏گرا به حساب می‏آید. تمامی این نظریه‏ها از نگرش‏های بنیادین ساختگرایی، به ویژه تجزیه‏پذیری به مؤلفه‏های معنایی و نیز توصیف رابطه‏ایِ ساخت معنایی پیروی می‏کنند. هیچ‏کدام از این نظریه‏ها را نمی‏توان نگرشی کلان‏نگر به مطالعۀ معنی به حساب آورد. در تمامی این نظریه‏ها، تمایز میان دانش زبانی و دانش دایرةالمعارفی مورد تاکید قرار می‏گیرد و معنی‏شناسی از کاربردشناسی جدا و مستقل به حساب می‏آید.

نظریه‏های معنی‏شناسی نوساختگرا را می‏توان به روش‏های مختلفی دسته‏بندی کرد. روش نخست این است که آن‏ها را بر حسب شیوۀ استفاده‏شان از پدیده‏های ساختگرایی دسته‏بندی کنیم. در چنین شرایطی، ما با دو گروه اصلی از نظریه‏های نوساختگرا مواجه خواهیم شد. گروه نخست، شامل نظریۀ فرازبان معنایی طبیعی ویرژبیتسکا (Wierzbicka, 1972, 1985, 1992) و مجموعۀ وسیعی از سایر نوشته‏های او در این زمینه، نظریۀ معنی‏شناسی مفهومی جکندوف (Jackendoff, 1972, 1983, 1990, 2002)، نظریۀ معنی‏شناسی دو سطحی بی‏یرویش (Bierwisch, 1983a, 1983b, 1987, 1988)، و نظریۀ واژگان زایشی پوستی‏یوفسکی (Pustejovsky, 1995) به رویکردهای تجزیه‏گرا و مؤلفه‏ای توجه داشته‏اند، و در گروه دوم، نظریۀ نقش‏های واژگانی مل‏چوک (Mel’čuk, 1988a, 1988b, 1989, 1995) قرار می‏گیرد که شکل‏بندی تازه‏ای را از روابط مفهومی معرفی می‏کند. روش دوم این است که به سراغ شیوۀ واکنش هریک از این نظریه‏ها نسبت به معنی‏شناسی زایشی‏گرا برویم. در چنین شرایطی، می‏توانیم مدعی شویم که رویکردهای ویرژبیتسکا، جکندوف، بی‏یرویش، و پوستی‏یوفسکی، در کلیت خود به تعامل میان واژگان و شناخت توجه کرده‏اند و از این طریق، از معنی‏شناسی زایشی‏گرا فاصله گرفته‏اند. روش سوم این است که به سراغ قرابت این نظریه‏ها با معنی‏شناسی زایشی‏گرا برویم. از این جنبه می‏توانیم حتی مدعی شویم که نظریه‏های جکندوف، بی‏یرویش، و پوستی‏یوفسکی نوعی معنی‏شناسی نوزایشی‏گرا تلقی می‏شوند.

در نهایت می‏توان مدعی شد که تمامی این نظریه‏ها به توصیف معنایی واژه‏ها تکیه کرده‏اند،
آن‌هم یا با تاکید بر نوعی تمایز میان معنی و شناخت، یا نوعی تمایز میان معنی و کاربرد، و
یا توصیف معنی بر حسب ملزوماتِ بازنمود صوری. این تمایل به صوری‏سازی را می‏توان در
زیربنای پیوند میان برخی از این رویکردها و معنی‏شناسی صوری و زبان‏شناسی رایانه‏ای یافت.
اما به هر حال، تمامی این نظریه‏ها در همین قالب نمی‏گنجند. برای نمونه، اگر چه هم
فرازبان معنایی طبیعی و هم واژگان زایشی بر مبنای تحلیل‏های مؤلفه‏ای شکل گرفته‏اند، اولی مبتنی بر نوعی بازنمود غیرصوری بر مبنای «الفبای تفکر انسان» یا مجموعه‏ای نخستی است که قرار است جهانی تلقی شوند، و دومی در پیوند مستقیم با صورت‏گرایی مورد نظر در معنی‏شناسی منطقی است. اما به هر حال، ما در تمامی این نظریه‏ها با یک اصل عمده مواجهیم و آن این‏که واژه باید از معنی یا معانی ثابتی برخوردار باشد. به عبارت دقیق‏تر، در تمامی این نظریه‏ها نیز همچون تمامی نظریه‏های پیش از این زمانه، معنی واژه قرار است مبنای مطالعۀ معنی در زبان‏شناسی قرار گیرد.

معنی‏شناسی شناختی در سال‏های دهۀ1980 پدید آمد. این نوع مطالعۀ معنی به صراحت بر «کلان‏نگر» بودن مطالعۀ معنی و بر عدم جدایی میان معنی و شناخت، یا بهتر بگوییم، بر عدم امکان تفکیک میان معنی‏شناسی و کاربردشناسی تاکید داشت. معنی‏شناسی شناختی با معرفی الگوهای تازه‏ای برای توصیف و تحلیل معنی، مسیر تازه‏ای را در معنی‏شناسی واژگانی پیش روی ما قرار داده است. در این میان می‏توان به الگوی پیش‏نمونگی، نظریۀ استعارۀ مفهومی، الگوهای شناختی آرمانی‏شده، و نظریۀ معنی‏شناسی قالب‏بنیاد اشاره کرد و در نهایت به نظریۀ مفاهیم واژگانی و الگوهای شناختی رسید که در همین دو سه سال اخیر معرفی شده است.آن‏چه از میان آرای معنی‏شناسان شناختی در نوشتۀ حاضر مورد نظر است، تاکید آنان بر انعطاف معنی واژه است. به عبارت دقیق‏تر، در معنی‏شناسی شناختی، معنی هر واژه اساساً ثابت نیست و همین امر سبب می‏گردد تا نتوان معنی زبانی را از معنی دایرةالمعارفی، و در نتیجه، معنی‏شناسی را از کاربردشناسی متمایز دانست.

قصد من در این‏جا معرفی تک‏تک این نظریه‏ها و نقد و بررسی آن‏ها نیست. آن‏چه در این‏جا مورد نظر من است، صرفاً تأکید بر دو نکتۀ عمده است. نخست این‏که تمامی نظریه‏های مطالعۀ معنی در زبان‏شناسی در قالب معنی‏شناسی واژگانی امکان طرح می‏یابند. به عبارت ساده‏تر، با وجود تمامی ایرادهایی که به آرای فردینان دو سوسور گرفته شده بود و همواره بر این نکته تأکید کرده بودند که او «متاسفانه» انگار نشانه‏های زبان را واژه فرض کرده است، ما از آن ایام تاکنون حتی با یک نظریه نیز در معنی‏شناسی زبانی روبه‏رو نشده‏ایم که واحد مطالعۀ معنی را چیز دیگری غیر از «واژه» در نظر گرفته باشد. دوم این‏که در تمامی این نظریه‏ها، «واژه» به هر حال معنی دارد و این معنی یا ثابت است یا منعطف. حال اجازه دهید به سراغ نارسایی‏های این نوع نگاه به معنی واژه برویم.

3. معنی واژه

گفتیم که در کلیت امر، ما در معنی‏شناسی واژگانی، با دو نگاه عمده به معنی واژه مواجهیم؛ یکی باور به «ثابت بودن» معنی واژه، و دیگری باور به «منعطف بودن» معنی واژه. در معنی‏شناسی تاریخی ـ فقه‏اللغوی، معنی‏شناسی ساختگرا، معنی‏شناسی زایشی‏گرا، و حتی معنی‏شناسی نوساختگرا، ثابت بودن معنی واژه مورد تایید است، و در معنی‏شناسی شناختی، منعطف بودن معنی واژه مورد تأکید قرار می‏گیرد. بحث دربارۀ نارسایی‏های قایل شدن به نوعی معنی ثابت کار بسیار ساده‏ای است. هر کتاب یا مقاله‏ای را در زمینۀ معنی‏شناسی شناختی ورق بزنید، خواهید دید که در همان آغاز کار به نارسایی‏های این نوع نگرش به معنی اشاره می‏کند. ولی پیش از این‏که به سراغ یکی از این نوشته‏ها برویم و آن را الگوی بحثمان قرار دهیم، اجازه دهید به مبنای این نارسایی‏ها اشاره کنیم و ببینیم، اساساً باور به نوعی «معنی ثابت» ما را به چه نگاهی در مطالعۀ معنی می‏کشاند.

با نیم‏نگاهی به تاریخ مطالعۀ معنی، از زمانۀ معنی‏شناسی تاریخی ـ فقه‏اللغوی تا عصر حاضر
و آرای معنی‏شناسان نوساختگرا، می‏توانیم به نوعی باور عام در مطالعات این دسته از معنی‏شناسان برسیم که به گفتۀ رچاناتی (Recanati, 2004) باید literalism نامیده شود. اجازه دهید، در
برابر این اصطلاح که می‏تواند «تحت‏اللفظی‏گرایی» یا چیزی شبیه به این در نظر گرفته شود،
از همان اصطلاح یا عبارت «باور به معنی ثابت» استفاده کنیم. این باور ما را بر آن می‏دارد تا
فرض کنیم، هر واژه‏ای قرار است از ذره‏های معنایی ثابت و بافت نامقیدی برخوردار باشد. در
چنین شرایطی، می‏توان چنین فرض کرد که ما با ترکیب معنی واژه‏ها، مثلاً در قالب «قواعد ترکیب‏پذیری معنایی» به معنی جمله دست یابیم. بنابراین، معنی جمله را می‏توان حاصل جمع معنی واژه‏های آن جمله فرض کرد. این کار، محدودۀ معنی‏شناسی را مشخص می‏کند. ولی
خب، هر کدام از ما می‏توانیم صدها نمونه از زبان‏های مختلف بیاوریم که ناقض این باور است. در این‏جاست که بخش دیگری از مطالعۀ معنی به کمکمان می‏آید. این بخش که کاربردشناسی زبان نامیده می‏شود، قرار است معنی جمله را بگیرد و از طریق اصول کاربردشناختی استنتاج، ما را به معنی مورد نظر گوینده برساند. من در این‏جا به تقلید از اوانس (2009: 8) از نمودار (1) بهره می‏گیرم.

(1) مطالعۀ معنی در قالب باور به معنی ثابت

 

معنی واژه

 

 

 

قواعد ترکیب‏ پذیری معنایی                           معنی‏ شناسی

 

معنی جمله

 

 

 

 

 

اصول کاربردشناختی استنتاج                         کاربردشناسی

 

 

معنی گوینده

 

 

مشکل عمدۀ این دیدگاه، به تمایزی بازمی‏گردد که این نظریه‏ها میان معنی جمله و
معنی گوینده برقرار می‏دانند. در چنین شرایطی، فرض بر این است که معنی جمله مقید به
بافت نیست، در حالی‏که معنی گوینده بافت‏مقید است. تمایز میان این دو معنی بافت‏مقید
و بافت‏نامقید است که به تفکیک کاربردشناسی از معنی‏شناسی می‏انجامد. این امر سبب می‏گردد
تا پیروان «باور به معنی ثابت»، جدا از مواردی نظیر شاخص‏ها، مثلاً، من، تو، این‏جا، و غیره
به معنی یا معانی‏ای برای هر واژه قایل باشند که نامقید به بافت است و بدون این‏که نیازی به
بافت باشد، از پیش امکان تعیین می‏یابد. در این میان، مجموعۀ وسیعی از پیروان معنی‏شناسی شناختی، نظیر کارستون (Carston, 2002)، کلارک (Clark, 1996)، کالسون (Coulson, 2000)، کرافت (Croft, 2000)، فوکونیه (Fauconnier, 1997)، لیکاف (Lakoff, 1987)، لانگاکر (Langacker, 1987)، رچاناتی (2004)، سویتسر (Sweetser, 1999) و اوانس (2009) به طرح نارسایی‏های این دیدگاه اشاره کرده‏اند. اجازه دهید، در این‏جاتنها به کمک یکی از این نوشته‏ها به سراغ طرح این نارسایی‏ها برویم، زیرا چنین می‏نماید که تمامی اینان از منظری واحد به نقدِ «باور به معنی ثابت» پرداخته‏اند و تفکیک معنی‏شناسی و کاربردشناسی را مورد تردید قرار داده‏اند. در این مورد به سراغ اوانس (2009: 9-12) می‏رویم و به استدلال او نگاهی می‏اندازیم.

اوانس در آغاز بحث خود به سراغ محققانی می‏رود که در حوزۀ کاربردشناسی به پژوهش پرداخته‏اند و در این مورد از سرل ( Searl, 1983) نمونه می‏آورد که معتقد است، معنی هر واژه تابعی از دانش بافتی یا دانش پیش‏زمینه است. اوانس در این مورد به نمونه‏هایی ارجاع می‏دهد که سرل در نوشتۀ خود در مورد فعل open در انگلیسی به دست داده است. اجازه دهید به تقلید از همان نمونه‏ها، به مثال‏های فارسی (2) توجه کنیم:

(1)  الف. فرهاد پنجره را باز کرد.

          ب. فرهاد دهان‏اش را باز کرد.

          پ. فرهاد کتاب‏اش را باز کرد.

          ت. فرهاد چمدان‏اش را باز کرد.

          ث. فرهاد گرفتگی لولۀ دستشویی را باز کرد.

          ج. فرهاد مطلب پیچیدۀ مقاله را برای دانشجویان‏اش باز کرد.

اوانس پس از ذکر نمونه‏هایی نظیر (2) الف تا ج در مورد فعل open در انگلیسی به سراغ این بحث می‏رود که ما در تمامی این نمونه‏ها باید از دانش دایرة‌المعارفی‌مان مدد بگیریم. ما می‏دانیم که معنی فعل بازکردن در (2) الف کاملا متفاوت از معنی همین فعل در مثلاً (2) ث است و محال است بتوان برای این فعل به وجود معنی ثابتی قایل شد.

اجازه دهید برای درک بهتر مطلب و نیاز به نمونه‏هایی برای ادامۀ بحث، از معانی مختلف فعل گرفتن در فارسی بهره بگیریم. دست کم به باور من، معنی ثابت این فعل را می‏توان در نمونه‏های (3) الف تا پ مفروض داشت:

(2)      الف. فرهاد توپ را گرفت.

            ب. رویا کتاب‏اش را از مریم گرفت.

            پ. خسرو نمره‏اش را از استادش گرفت.

اگر ما معنی ثابت فعل گرفتن را «دریافت کردن چیزی از کسی» فرض کنیم، آن‏گاه خواهیم دید که در تمامی نمونه‏های (3) الف تا پ همین معنی ثابت انگار امکان طرح می‏یابد. ولی می‏بینیم که باز هم این معنی چندان ثابت نیست و مثلاً با نمونۀ (3) ب سازگارتر است. اگر فرهاد دروازه‏بان یک تیم فوتبال باشد و در نمونۀ (3) الف، توپ شوت‏شدۀ بازیکن حریف را گرفته باشد، چیزی را «گرفته است» که حریف مایل به دادن‏اش نبوده. در نمونۀ (3) پ، مساله به شکل دیگری مطرح شده است. «گرفتن» نمره از استاد در همان مفهومی قابل درک نیست که در نمونۀ (3) ب امکان طرح می‏یابد، آن هم در شرایطی که گرفتن در تمامی این سه نمونه، تابع همان تعریفی است که از این فعل به دست دادیم. حال، به نمونه‏های (4) الف تا ج توجه کنید:

(3)      الف. این آتش زیر باران نمی‏گیرد.

          ب. گرفتی چی گفتم؟

          پ. برو تا سر کوچه، دو تا شیر بگیر و بیا.

          ت. راه آب پشت بام گرفته.

          ث. خیلی خودش را گرفته.

          ج. طفلکی انگار وبا گرفته.

در نمونه‏های (4) الف تا ج، ما با معانی دیگری از فعل گرفتن سروکار داریم که انگار به ترتیب معادل «روشن شدن»، «فهمیدن»، «خریدن»، «مسدود شدن»، «فخر فروختن»، و «مبتلاشدن» به حساب می‏آیند و این در حالی است که معنی ثابت آن‏ها چندان ارتباطی به معنی ثابت گرفتن ندارد. پیروان معنی‏شناسی شناختی به کمک نمونه‏هایی از این دست و بر حسب چنین استدلالی به سراغ ردّ دیدگاه افرادی نظیر کتز و فودور، جکندوف، یا ویرژبیتسکا و دیگران می‏روند و بر
این باورند که به دلیل عدم ثبات معنی واژه‏ها، اساساً بحث دربارۀ تحلیل مؤلفه‏ای منتفی است (Evans, 2009: 6).

تا این‏جا تکلیف‏مان با مجموعۀ وسیعی از نظریه‏های معنی‏شناسی واژگانی، از دیدگاه‏های برآل و پاول و معنی‏شناسی تاریخی ـ فقه‏اللغوی گرفته، تا نظریه‏های معنی‏شناسی مفهومی جکندوف و فرازبان طبیعی ویرژبیتسکا روشن شد. به ادعای معنی‏شناسان شناختی، این دسته از مطالعات معنی به دلیل جداسازی دانش زبانی از دانش دایرةالمعارفی، و به تبع آن، تفکیک معنی‏شناسی از کاربردشناسی، باور به معنی یا معانی ثابتی برای واژه دارند و این نوع معنی‏شناسی واژگانی محکوم به شکست است.

حال، اجازه دهید به سراغ باور معنی‏شناسان شناختی برویم و تکلیف‏مان را با «باور به معنی منعطف» روشن کنیم. اوانس (2009: 19)، در این مورد، بحث خود را با این پرسش آغاز می‏کند که اگر باور به نوعی معنی ثابت برای هر واژه محکوم به شکست باشد، چه بدیلی پیش رویمان قرار می‏گیرد. مسلماً، یکی از راه حل‏های این مسأله، این است که فرض کنیم، هر واژه‏ای به هنگام کاربرد در زبان، از مجموعۀ وسیعی مفاهیم مختلف برخوردار است. برای نمونه، می‏توانیم مدعی شویم که معانی متعدد هر واژه به بافت یا دانش دایرةالمعارفی ما ارتباطی ندارند، بلکه هر واژه‏ای از نوعی چند معنایی برخوردار است. از این طریق می‏توان بر حسب وقوع هر واژه در بافت‏های مختلف، این مفاهیم مختلف را معلوم کرد. این همان روشی است که پوستی‏یوفسکی (1995) دنبال کرده است. برای درک بهتر این روش به نمونۀ (5) توجه کنید:

(4)      الف. فرشته با اتوبوس به شیراز رفت.

       ب. فرشته با چکش میخ را به دیوار کوبید.

       پ. فرشته با پدرش به شیراز رفت.

       ت. فرشته با استدلال‏های معلم‏اش مخالف بود.

       ث. فرشته با دقت به حرف‏های مادرش گوش داد.

       ج. فرشته با ناباوری به صحبت‏های همسایه‏اش گوش می‏کرد.

فرض کنید ما با استفاده از پایگاه حجیمی از داده‏های زبان فارسی، معلوم کنیم که واژۀ با
در جمله‏های فارسی بر حسب الگوهایی نظیر نمونه‏های (5) الف تا ج کاربرد می‏یابد. در این
شرایط، می‏توانیم بر پایۀ نوع توزیع این واژه در جمله‏های فارسی به این نتیجه برسیم که این
واژه می‏تواند در دو نمونۀ (5) الف و ب در مفهومی معادل «به وسیلۀ»، در (5) پ در مفهومی معادل «به همراه»، و الی آخر به کار رود. اما مسأله این است که این روش نمی‏تواند کاربردهای بعدی این واژه را پیش‏بینی کند و معلوم کند، آیا جمله‏ای نظیر «فرشته با خواهرش دعوا کرد»
نیز می‏تواند یکی دیگر از معانی با را بنمایاند یا نه. البته خود پوستی‏یوفسکی نیز به همین خلاقیت‏های دایمی در کاربرد واژه‏ها واقف است و بر این باور است که صرفاً به توصیف معانی‏ای می‏پردازد که در هر لحظه امکان کاربرد می‏یابند. به این ترتیب، این راه‏ حل با مشکل عمده‏ای مواجه خواهد بود و آن این‏که نمی‏تواند کاربرد خلاق واژه‏ها را در بافت‏های جدید پیش‏بینی کند (Evans, 2009: 20).

راه حل بعدی، همانی است که مورد تایید اوانس (2009) و مجموعۀ وسیعی از معنی‏شناسانی است که به معنی‏شناسی شناختی گرایش دارند؛ نظیر آلوود (Allwood, 2003)، کارستون (2002)، کلارک (1996, 1983)، کالسون (2000)، کرافت (1993, 2000)، کروز (Cruse, 2002)، فوکونیه (1997)، گافمن (Goffman, 1981)، هاردر (Harder. 2009)، دانسی‏گیر و سویتسر (Dancygier and Sweetser, 2005)، لیکاف (1987) و غیره. در این شرایط خاص مطالعۀ معنی واژه، آن‏گونه که کرافت (1993) مطرح می‏کند، معنی هر واژه، بر حسب دانش دایرةالمعارفی ما نسبت به واژه‏ها و برحسب بافت امکان تعیین می‏یابد. اوانس (2009) نیز از همین تعریف بهره می‏گیرد و بر این باور است که واژه‏ها الفاظ بافتی به حساب می‏آیند. اگر بخواهیم به شکلی ساده‏ انگاشته به سراغ شیوۀ خوانش هر جمله نیز برویم، باید به این نکته توجه داشته باشیم که در معنی‏شناسی شناختی و در قالب باور به انعطاف معنایی واژه‏ها، قواعد ترکیب‏پذیری معنایی نیز قرار است به شکل دیگری عمل کنند. هر واژه بر حسب انعطاف معنایی‏اش در همنشینی با واژه‏هایی قرار می‏گیرد که به نوبه‏ی خود از انعطاف معنایی برخوردارند. پیش‏تر گفتیم که معنی هر واژه بر پایۀ دانش دایرةالمعارفی ما امکان تعیین می‏یابد. بنابراین، وقتی واژه‏ها در ترکیب با یکدیگر قرار بگیرند، ما از میان معانی متعدد هر واژه، معنی‏ای را انتخاب خواهیم کرد که با معنی انتخاب‏شده‏مان برای واژه‏های دیگر جمله سازگاری داشته باشد؛ و سپس با ترکیب این معانی با یکدیگر به خوانش جمله می‏رسیم (Evans, 2009: 219). اجازه دهید برای درک بهتر این مطلب به سراغ نمونۀ(6) برویم.

(5)      کامبیز هوشنگ را کنار کشید تا کتک نخورَد.

به باور اوانس، ما برای تعبیر معنی جملۀ (6)، بر حسب دانش دایرةالمعارفی­مان، از میان معانی مختلف «کامبیز» آن معنی‏ای را انتخاب می‏کنیم که بتواند در همنشینی با «هوشنگ» قرار گیرد. در مرحلۀ بعد، وقتی به سراغ معانی مختلف «کنار کشیدن» می‏رویم، بر حسب دانش دایرةالمعارفی‏مان می‏دانیم که این واژه نیز از معانی متعددی برخوردار است. بر مبنای دانش دایرةالمعارفی‏مان می‏دانیم که معنی این فعل در جملۀ (6)، با معنی همین واژه مثلاً در جمله‏های (7) تفاوت دارد:

(6)      الف. فرهاد پرده‏ها را کنار کشید.

       ب. فرهاد خودش را از بحث کنار کشید.

به این ترتیب، آن معنایی برای فعل «کنار کشید» انتخاب می‏شود که با حضور «کامبیز» و «هوشنگ» در این بافت مناسبت داشته باشد. از میان معانی مختلف «خوردن» نیز آن معنایی انتخاب خواهد شد که با حضور «کتک» مناسبت دارد و سرانجام ما بر حسب دانش دایرةالمعارفی‏مان، معنی کل جمله را تعبیر می‏کنیم.

تا این‏جا تکلیف‏مان کاملا روشن است. مسلماً در چنین دیدگاهی، بحث دربارۀ دانش معنایی منتفی است و معنی را نمی‏توان به واژه نسبت داد. بحث بر سر این است که دست کم به باور اوانس (2009: 22-23)، معنی، یکی از مختصات واژه ‏یا حتی زبان نیست، بلکه نوعی تابع کاربرد واژه‏ها و نیز زبان از سوی کاربران زبان در رویدادهای ارتباطی‏ای است که به لحاظ فرهنگی ـ اجتماعی، زمانی، و فیزیکی بافت‏سازی شده‏اند. البته این دیدگاه به آن معنی نیست که واژه‏ها اساساً نقشی در تعیین ساخت معنایی ندارند. برای نمونه:

(7)      الف. مریم از تهران رفت.

       ب. مریم به تهران رفت.

مسلماً در نمونه‏های (8)، نمی‏توان مدعی شد که «از» و «به» در تعیین ساخت معنایی دو جملۀ (8) الف و (ب) بی‏تأثیرند. ولی ما در رهیافت‏های کاربرد بنیاد، حتی با افرادی نظیر تامپسون (Thompson, 2002)، یا کرافت و کروز (2004) نیز مواجه می‏شویم که به همین میزان معنی نیز برای واژه‏ها قایل نیستند و اتفاقا جالب این‏جاست که این باور به عدم برخورداری واژه‏ها از معنی، در مجموعۀ وسیعی از پژوهش‏های روان‏شناسان، نظیر مورفی (Murphy, 1991) و بارسالو و همکاران‏اش (Barsalou et al., 1993) نیز مورد تأیید قرار گرفته است.

بحث ما در این‏جا بر سر این نیست که واژه‏ها «معنی» دارند یا نه. من هم شخصا و البته از دیدگاه خودم به «معنی‏داری» واژه‏ها باور ندارم و معتقدم که «معنی‏داری» در بافت امکان تعیین می‏یابد. اما در این‏جا مسأله بر سر نکتۀ دیگری است. انگار ما در هر مورد که مسالۀ فلسفی «مرغ» و «تخم مرغ» را حل می‏کنیم، یک بار دیگر و در قالبی تازه با همین مسأله مواجه می‏شویم.

فرض کنید، تعیین معنی هر واژه برحسب دانش دایرةالمعارفی ما صورت بپذیرد و من برحسب تجربه‏ام از جهان خارج، دریابم که مثلاً معنی کنارکشیدن پرده، دوستم از وسط دعوا، خودم از بحث دوستان و غیره و غیره، تنها در بافت امکان تعیین می‏یابد. در چنین شرایطی، چطور می‏توان این تجربه را بدون زبان به‌دست آورد؟ به دو جملۀ زیر توجه کنید:

(8)      الف. پدرم پرده‏ها را کنار کشید.

       ب. My father opened the curtains.

تجربه‏ای که یک فارسی‏زبان از عملِ بیان‏شده در جملۀ (9) الف به دست می‏آورد، همانی است که یک انگلیسی‏زبان از جملۀ (9) ب در اختیارش قرار می‏گیرد. پس چطور می‏شود مدعی شد که ما با همین تجربه به سراغ انعطاف معنایی کنارکشیدن می‏رویم، و انگلیسی‏زبانان به سراغ انعطاف معنایی open می‏روند؟ مسلماً پاسخ مقبول این خواهد بود که سخنگوی فارسی‏زبان به هنگام کسب این تجربه در معرض جملۀ (9) الف قرار می‏گیرد، و سخنگوی انگلیسی‏زبان درمی‏یابد که در انگلیسی، همان عمل کنار کشیدن پرده‏ها را با فعل open بیان می‏کنند. اگر این استدلال را بپذیریم، آن وقت در برابر همان مسالۀ «مرغ» و «تخم مرغ» قرار می‏گیریم؛ یعنی باید معلوم کنیم، آیا زبان قرار است دانش دایرةالمعارفی ما را تعیین کند، یا برعکس. ما در این مورد می‏توانیم صرفاً با یک راه حل به پیش برویم و آن این‏که مدعی شویم، همزمان با هر تجربه‏ای با پاره‏گفتاری نیز مواجه می‏شویم که بیانگر آن تجربه است. به عبارت ساده‏تر، انگار باید مدعی شویم که دانش دایرةالمعارفی ما بازنمودی زبانی دارد. به این نکته بازخواهم گشت.

4. سطوح معنی

تا به این‏جا معلوم شد که ما در معنی‏شناسی واژگانی با دو نوع معنی واژه سروکار داریم؛ یکی معنی یا معانی‏ای ثابت و از پیش ‏معلوم که بخشی از دانش زبانی ما را تشکیل می‏دهند  و در ترکیب با یکدیگر، معنی جمله را پدید می‏آورند و دیگری، معانی متنوع و منعطفی که تنها در بافت و برحسب دانش دایرةالمعارفی ما امکان تعبیر می‏یابند. در باور نخست، مسلماً دانش زبانی از دانش دایرةالمعارفی جداست و از همین طریق، معنی‏شناسی نیز از کاربردشناسی امکان تفکیک می‏یابد. در این باور، معنی جمله از معنی گوینده متمایز می‏شود و هر جمله‏ای که برحسب معنی یا معانی ثابت واژه‏ها امکان تعبیر نیابد، در قالب معنی گوینده و در کاربردشناسی قابل تحلیل و بررسی خواهد بود. در باور دوم، دانش زبانی از دانش دایرةالمعارفی قابل تفکیک نیست و در نتیجه، معنی جمله و معنی گوینده جدایی‏ناپذیرند. در چنین شرایطی، حضور شاخه‏ای از مطالعۀ معنی به‌عنوان «کاربردشناسی» اساساً منتفی است و به گفتۀ اوانس (2009: 25)، هیچ واژه‏ای معنی ندارد، بلکه معنی به‌جای این‏که بازنمود واژگانی مرتبط با یک واژه‏یا هر واحد زبانی دیگری باشد، تابع یک پاره‏گفتار است.

حال، برای ادامۀ بحث اجازه دهید بدون هیچ مقدمه‏ای به سراغ نمونه‏های (10) برویم:

(9)      الف. برو آن آفتابه را بگذار سر حوض.

       ب. یک مشت آفتابه گذاشته‏اند پشت ویترین، اسم‏اش را هم گذاشته‏اند «موزه»!

       پ. دست‏ات را آفتابه نکن، حرفت رو بزن!

       ت. آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی.

       ث. رفته یک ماشین خریده قد مینی‏بوس که مثل لوله آفتابه بنزین می‏خوره.

مسلماً بعید است بتوان از فرهنگ لغتی انتظار داشت که بتواند تمامی معانی آفتابه را در جمله‏های (10) الف تا ث، معانی ثابت این واژه فرض کند و به ترتیب، معانی «ابزاری برای شستشو»، «چیزهای کهنه و به درد نخور»، «دست به کمر زدن گوینده و تحقیر کردن او از سوی شنونده»، «لوازم تجملی فراوان»، «منبع مایعی با ریزش بیش از حد مایع از لوله‏اش» و غیره را برای این واژه ثبت کند، آن هم وقتی برخی از این معانی در تقابل با یکدیگرند. پس تا این‏جا یک ـ هیچ به نفع معنی‏شناسی شناختی و باور به انعطاف معنایی.

حال اجازه دهید، این دیدگاه را به سایر بخش‏های مطالعۀ زبان، مثلاً صرف یا نحو تعمیم دهیم. فرض کنید، قرار باشد ما با تقطیع تکواژهای این واژه، نوع آن را به لحاظ ساختواژی معلوم کنیم تکلیف‏مان چیست؟ ما بر حسب سنتِ باور به معنی یا معانی ثابت، می‏توانستیم به راحتی معلوم کنیم که این واژه از سه تکواژ آف، تاب، و ه تشکیل شده و حتی به لحاظ تاریخی نیز مشخص کنیم که آف شکل تغییریافته و قیاسی آب است. اما حالا وضعیت چیست؟ آیا وقتی من آفتابه را در معنی «جنس کهنه و به درد نخور» به کار می‏برم، دیگر نمی‏توانم تکواژهایش را تقطیع کنم؟ اجازه دهید، نمونه‏ای را با هم مرور کنیم. اگر از یک متخصص صرف بپرسیم که دودمان از چند تکواژ تشکیل شده است، مسلماً این واژه را متشکل از دو تکواژ دود و مان به حساب خواهد آورد. این در حالی است که آپارتمان را شامل یک تکواژ می‏داند. دلیل این امر چیست؟ آیا غیر از این است که باید به معنی توجه داشت؟ ما از کجا می‏فهمیم که دان در شیمی‏دان بن مضارع است و در نمکدان پسوند مکان‏ساز به حساب می‏آید؟ اگر قرار باشد، نتوان در خارج از بافت به معنایی برای واژه قایل شد، تکلیف‏مان با مطالعۀ ساخت واژه چه می‏شود؟

اجازه دهید برای این پرسش‏ها پاسخی بیابیم. به جمله‏های (11) الف تا چ توجه کنید:

(10)  الف. مهرداد غذایش را نمی‏خورد.

       ب. این کفش به پایم نمی‏خورد.

       پ. چشمم آب نمی‏خورد.

       ت. این پیراهن به آن شلوار نمی‏خورد.

       ث. با خوردن این قرص، دیگر حالم به هم نمی‏خورد.

       ج. با این پوتین‏ها که کسی زمین نمی‏خورد.

       چ. او دیگر گول تو را نمی‏خورد.

ما می‏توانیم در تأیید آرای معنی‏شناسان شناختی، ده‏ها جملۀ دیگر را نیز نمونه بیاوریم که در آن‏ها، تعیین معنی خوردن برحسب بافت صورت می‏پذیرد. حال ببینیم، به تدریج و با حذف سایر واحدهای تشکیل‏دهندۀ بافت، به کدام خوردن می‏رسیم که سخنگوی زبان، مفهومی برایش متصور باشد. مسلماً در چنین شرایطی، بی‏نشان‏ترین معنی خوردن، همانی است که در (11) الف به کار رفته است. با طرح این نکته، می‏توانیم بر پایۀ آرای معنی‏شناسان شناختی به نتیجه‏ای برسیم که با همان آرا مغایرت دارد. ما می‏توانیم مدعی شویم که بر مبنای تجربیات‏مان از جهان خارج با جمله‏هایی مواجه شده‏ایم که فعل خوردن را در معانی مختلفی به کار برده‏اند؛ اما بسامد وقوع این فعل در همان بی‏نشان‏ترین مفهوم‏اش بیش‏تر بوده است و به همین دلیل نیز «بی‏نشان» تلقی می‏شود. حال می‏توانیم با خیال راحت به متخصص صرف بگوییم، واژۀ خوراکی را به سه تکواژ تقطیع کند و با خیال آسوده، تکواژ نخست این واژه را بن مضارع خور در بی‏نشان‏ترین مفهوم خوردن به حساب آورد. در چنین شرایطی، به باور من، واژه «معنی» دارد، ولی «معنی‏دار» نیست.

اجازه دهید این حرفم را توضیح دهم. هر واژه‏ای در نظام واژگانی زبان از معنی یا معانی‏ای برخوردار است که در تقابل با معنی یا معانی سایر واژه‏های این نظام قرار می‏گیرد:

(11)  الف. فرشته به شیراز آمد.

       ب. فرشته به شیراز رفت.

آن‏چه در دو جملۀ (12) الف و ب سبب تقابل معنایی می‏شود، در اصل به تقابل میان معنی آمد و رفت مربوط می‏شود؛ پس این دو واژه «معنی» دارند. ولی هیچ‏کدام از این واژه‏ها در خارج از بافت «معنی‏دار» نیست، زیرا ما معانی مختلف آمد یا رفت را صرفاً در بافت درک می‏کنیم:

(12)  الف. مریم آمد.

       ب. توی بحث دیروز، مریم خیلی شُل آمد.

       پ. پدرم درآمد.

       ت. از حرف‏هایش خوشم آمد.

       ث. دردم آمد.

(13)  الف. مریم رفت.

       ب. حوصله‏ام سر رفت.

       پ. از کوره در رفت.

       ت. توی کُما رفت.

       ث. دلم از حال رفت.

به‌عبارت ساده‏تر، به نظر چنین می‏رسد که آن‏چه مورد بحث معنی‏شناسان شناختی است، مسألۀ «معنی‏داری» واژه‏ها باید باشد و نه «معنی» داشتن واژه‏ها؛ زیرا وقتی قرار باشد، معنی هر واژه‏ای صرفاً در بافت امکان تعیین یابد، بسیاری از سایر مواردی نیز که مورد تأیید معنی‏شناسان شناختی است، با تردید مواجه خواهد شد. یکی از عمده‏ترین ایرادها، آن وقت، بحث دربارۀ استعاره است. وقتی قرار باشد، هیچ واژه‏ای معنی نداشته باشد و صرفاً تابعی از پاره‏گفتاری باشد که کاربر زبان تولید می‏کند، آن وقت دیگر بحث دربارۀ استعاره و طرح نظریۀ استعارۀ مفهومی چه معنایی دارد؟ اجازه دهید در بخش بعد به این نکته بپردازم.

5. استعاره و مجاز

تا به این‏جا معلوم شد که مسالۀ انعطاف معنایی یا باور به بی‏معنایی واژه، اگر قرار باشد به کل مطالعۀ زبان تعمیم یابد، ما را در دیگر سطوح مطالعۀ زبان با مشکلی روش‏شناختی مواجه خواهد کرد. ولی بحث دربارۀ انعطاف معنایی یا بی‏معنایی واژه، آن‏گونه که در معنی‏شناسی شناختی مطرح می‏شود، ما را در سطح مطالعۀ معنی نیز با مشکل مواجه می‏کند. به عبارت ساده‏تر، باور به ثابت بودن معنی واژه در مطالعۀ صرف و نحو زبان کارآمد است و در مطالعۀ معنی کارآمد نیست؛ و باور به انعطاف معنی یا بی‏معنایی در مطالعۀ صرف و نحو کارآمد نیست و ادعا این است که در مطالعۀ معنی کارآمد است. من در این‏جا به دنبال آن‏ام تا ثابت کنم، این ادعای معنی‏شناسان شناختی، حتی در معنی‏شناسی نیز کارآمد نیست.

اجازه دهید پیش از ورود به بحث در باب انعطاف معنایی یا بی‏معنایی واژه و دو فرایند استعاره و مجاز، سنت هزار سالۀ مطالعۀ این دو فرایند را در میان ایرانیان مرور کنیم. تاکید من بر «ایرانی» بودن این دسته از مطالعات با تعصب همراه نیست. آن‏چه در اختیارمان است، حکایت از این واقعیت دارد؛ همین و بس. اشاره به این سابقه بی‏دلیل نیست. سعی من بر این است تا اصطلاحات به کار رفته در این دسته از مطالعات را برای تازه‏آشنایان با این مباحث معرفی کنم و معلوم کنم که نیازمند واژه‏سازی‏های تازه نیستیم و آن‏چه قرار است مورد بحث و بررسی‏مان قرار گیرد، تازگی ندارد. اجازه دهید در این معرفی، الگوی کارم را صرفاً دو کتاب دلایل‏الاعجاز و اسرارالبلاغۀ عبدالقاهر جرجانی (متوفی 471 ﻫ. ق.) قرار دهم. این کار بی‏دلیل نیست. آن‏چه در این دو نوشته در باب معانی و بیان مطرح  شده، سابقۀ تمامی مطالعات پیش از زمانۀ جرجانی را دربرمی‏گیرد و به نوبۀ خود، به الگوی اصلی مطالعات پس از وی مبدل می‏شود.

مجاز در این سنت، کاربرد واژه‏ای در معنی غیر اصلی‏اش معرفی می‏شود؛ آن هم به این شکل که میان معنی اصلی و معنی ثانوی یا مجازی رابطه‏ای وجود دارد. این رابطه را «علاقه» می‏نامیدند و بر حسب نوع علاقه، گونه‏های مجاز را از یکدیگر متمایز می‏کردند. برای نمونه، علاقۀ کلیت و جزئیت، رابطه‏ای به حساب می‏آمد که یا یک کل به جای یک جزء استفاده می‏شد و یا برعکس. این دو مورد را با ذکر کل و ارادۀ جزء و ذکر جزء و ارادۀ کل از یکدیگر تفکیک می‏کردند. در آغاز برای هر یک از انواع مجاز، نمونه‏ای از قرآن کریم آورده می‏شد و در دوره‏های بعد، نمونه‏های متعددی نیز از متون ادبی ذکر می‏شد. ما در کتاب مجازالقرآن به سی و هشت نوع مجاز و ذکر انواع علاقۀ آن‏ها می‏رسیم. در طول زمان، با بررسی‏های بعدی، مشخص شد که برخی از انواع این علاقه‏ها با یکدیگر همپوشی دارند. مثلاً وقتی علاقۀ کلیت و جزئیت امکان طرح بیابد، دیگر بحث دربارۀ علاقۀ عموم و خصوص یا علاقۀ مضاف و مضاف‏الیه می‏توانست نادیده گرفته شود. به همین دلیل، در طی زمان، تعداد این علاقه‏ها کمتر شد و از زمانی به بعد، به شکلی تکراری در کتاب‏های فن بیان ذکر شد. آن‏چه در میان این انواع علاقه‏ها بیش از همه مورد بحث و بررسی قرار می‏گرفت علاقۀ تشابه بود که معلوم می‏کرد استعاره گونه‏ای از مجاز به حساب می‏آید. این در شرایطی بود که معنی غیراصلی یک واژه، معنی اصلی واژۀ دیگری بود و واژۀ اول به دلیل مشابهت، به جای واژۀ دوم به کار می‏رفت. بنابراین، مجاز بالاستعاره، با این باور که میان مجاز و استعاره نوعی رابطۀ معنایی وجود دارد، همواره در کتاب‏های فن بیان امکان طرح می‏یافت.

در کنار پرداختن به مجاز، به شگرد دیگری نیز به نام تشبیه اشاره می‏شد. تشبیه در قالب جمله‏ای به نام جملۀ تشبیهی معرفی می‏شد که از چهار جزء مشبه، مشبه‏به، وجه شبه، و ادات تشبیه تشکیل می‏شد. به این ترتیب «لب‏اش چون لعل سرخ است» یک جملۀ تشبیهی به حساب می‏آمد و در آن، «لب» را مشبه، «لعل» را مشبه‏به، «چون» را ادات تشبیه، و «سرخ بودن» را وجه شبه در نظر می‏گرفتند. بر پایۀ همین سنت، این نکته نیز مطرح شده بود که با حذف وجه شبه، مثلاً در جملۀ «لب‏اش چون لعل است» یا «لب چون لعل‏اش» به تشبیه مجمل می‏رسیم، و با حذف ادات تشبیه، مثلاً در جملۀ «لب‏اش لعل است» یا «لب لعل‏اش» به تشبیه بلیغ دست می‏یابیم. ما زمانی که مشبه‏به این جملۀ تشبیهی را در جمله‏ای دیگر به کار ببریم، مثلاً در جمله‏ای نظیر «لعل‏اش یک دنیا می‏ارزد»، آن‏وقت مسألۀ استعاره مطرح خواهد شد. در این‏جا اصطلاحات‏مان عوض خواهند شد. آن‏چه در جملۀ تشبیهی مشبه‏به نامیده می‏شد، به هنگام بحث دربارۀ استعاره، مستعارمنه نامیده می‏شد. مشبه را در این‏جا مستعارله می‏نامیدند؛ و آن‏چه در بحث تشبیه وجه شبه نامیده می‏شد، در بحث استعاره جامع نامیده می‏شد. در چنین شرایطی، اگر ما فردی را که بسیار لاغر است «نی قلیان» بنامیم، در جملۀ «نی قلیان امشب به خانۀ ما می‏آید»، «نی قلیان» مستعارمنه، فرد مورد نظرمان، مستعارله، و «لاغر بودن» جامع به حساب خواهد آمد.

عبدالقاهر جرجانی در اسرارالبلاغة به این نکته اشاره دارد که در استعاره، اصل بر تجسم است و مستعارمنه همواره از عالم حسّی انتخاب می‏شود. افزون بر این، او به نکتۀ جالبی اشاره می‏کند و آن این‏که «عالم مستعارله بر عالم مستعارمنه استنساخ می‏شود». این حرف او به این معنی است که اگر جملۀ تشبیهی ما فرضا «یار چون گل زیباست» باشد، این امکان وجود دارد که بر حسب همین تشابه، موی یار به «سنبل»، چشم یار به «نرگس»، پوست تن‏اش به «یاس» و جز آن تشبیه شود. توجه داشته باشید که تمام این حرف‏ها متعلق به حدود هزار سال پیش است، و البته من هم هزار بار است این مطالب را یادآوری کرده‏ام (صفوی 1374، 1383، 1389).

حال اجازه دهید ابتدا به سراغ نظریۀ استعارۀ مفهومی و نظریۀ مجاز مفهومی برویم و سپس ببینیم این طرح به اصطلاح تازه در مطالعۀ استعاره و مجاز، باور به چه نوع معنایی را برای واژه می‏طلبد. نظریۀ استعارۀ مفهومی نخستین بار در کتاب لیکاف و جانسون (Lakoff and Johnson, 1980) مطرح شد و از همان ایام به بعد، بخش عمده‏ای از معنی‏شناسی شناختی را به خود اختصاص داد. از دیدگاه اینان، استعاره محدود به زبان نیست، بلکه مبنای نظام فکری یا مفهوم‏سازی انسان است (1980: 3). در نهایت امر، لیکاف و جانسون فهرستی از ساخت‏های استعاری مفهومی را در اختیار ما قرار می‏دهند که قرار است زیرساخت مفهومیِ کاربرد این ساخت‏های استعاری در زندگی روزمرۀ ما باشند. به باور لیکاف، استعاره در اصل، استنساخ حوزۀ مبدأ به حوزۀ مقصد است. برای درک بهتر این مطلب به نمونه‏های (15) الف تا ج توجه کنید:

(14)  الف. وقتم را تلف کرد.

       ب. چقدر وقت باید صرف این کار بکنیم؟

       پ. از وقتی که داری استفاده کن.

       ت. عمرش را به هدر داد.

       ث. جوانی‏ات را به باد نده.

       ج. یک هفته را گذاشت روی نوشتن این مقاله.

به باور لیکاف و جانسون (1980: 37)، استعاره راهی برای اندیشیدن در باب چیزهایی است که در اطراف‏مان حضور دارند. بر مبنای نمونه‏هایی نظیر (15) الف تا ج، می‏توان به نوعی ساخت استعاری نظیر «زمان پول است» باور داشت و مدعی شد که تمامی این نمونه‏ها در نتیجۀ یک ساخت استعاری شکل گرفته‏اند. در این شرایط، ما با دو قلمرو سروکار خواهیم داشت؛ یکی قلمرو مبدأ که قلمرو «پول» است، و دیگری قلمرو مقصد که قلمرو «زمان» است. در چنین حال و هوایی، ادعا این است که قلمرو مقصد بر قلمرو مبدأ استنساخ می‏شود؛ یعنی هر نوع جمله‏ای که برای «پول» امکان طرح می‏یابد، در مورد «زمان» نیز امکان وقوع خواهد یافت. تا این‏جای کار، دست کم به باور من، جدا از آن‏چه در سنت مطالعۀ استعاره در میان خودمان مطرح بوده است، حرف تازه‏ای عنوان نشده است. من در این‏جا به دنبال نقد نظریۀ استعارۀ مفهومی نیستم، والا کافی است به چند نمونۀ (16) الف تا چ توجه کنیم و نتیجۀ امر را ببینیم:

(15)  الف. معلم غواصی به شاگردان‏اش:

زیر آب با هم حرف نزنید؛ اکسیژن هدر می‏رود.

ساخت استعاری: اکسیژن پول است.

       ب. استاد بالن‏سواری به شاگردان‏اش:

نیتروژن را هدر ندهید، واِلا بالن سقوط می‏کند.

ساخت استعاری: نیتروژن پول است.

         پ. شاعر شیره‏ای به دوستان‏اش:

کلی شیره صرف سرودن این غزل کردم.

ساخت استعاری: شیره پول است.

         ت. ممتحن به دانش‏آموز:

سوی چشم‏ات را واسه‏ی این ور و اون ور مصرف نکن. سرت روی ورقۀ خودت باشه.

ساخت استعاری: سوی چشم پول است.

         ث. چند نفر در یک اتاق، کنار بخاری به تازه‏وارد:

در را پشت سرت ببند، گرما را هدر نده.

ساخت استعاری: گرما پول است.

         ج. فردی در اتاق بخار حمام سونا به تازه‏وارد:

آقا لطفا در را ببندید، بخار هدر نره.

ساخت استعاری: بخار پول است.

         چ. دو دانش‏آموز بی‏تربیت به هنگام گذر یک دانش‏آموز تمیز و مؤدب:

شیشکی‏ات را براش هدر نده؛ اون که آدم نیست.

ساخت استعاری: شیشکی پول است.

مسلماً می‏توان ظرف نیم ساعت، تعداد ساخت‏های استعاری مفهومی را تا حدّ تعداد جمله‏های زبان افزایش داد. بحث من در این‏جا این است که وقتی قرار باشد، معنی واژه‏ها انعطاف داشته باشند، یا به قول اوانس، واژه اساساً معنی نداشته باشد، دیگر صحبت از این ساخت‏های استعاری چیست؟ ما در این‏جا با نوعی مشکل روش‏شناختی مواجهیم. ما ابتدا برای صرف کردن، هدردادن، تلف کردن و غیره، نوعی معنی ثابت در نظر گرفته‏ایم و سپس مدعی شده‏ایم که معنی منعطف است. به عبارت ساده‏تر، ما ابتدا، مثلاً برای هدر دادن، همان مفهومی را در نظر گرفته‏ایم که با پول کاربرد می‏یابد و سپس مدعی شده‏ایم که چون همین فعل با زمان هم به کار می‏رود، پس زمان پول است. این در حالی است که وقتی قرار باشد، معنی واژه را منعطف بدانیم، می‏توانیم مدعی شویم که یکی از معانی هدر دادن، «از بین بردن» است و آن وقت دیگر بحث دربارۀ ساخت استعاری منتفی خواهد شد.

در مورد نظریۀ مجاز مفهومی، مسأله به مراتب نارساتر است. لیکاف و جانسون، مجاز را نیز فرایندی ذهنی و شناختی دانسته‏اند و بر این باورند که مجاز بر حسب مجاورت به کار می‏رود. باور اصلی بر این است که به گفتۀ گیبز (Gibbs, 1994)، در مجاز ما با فرایندی شناختی سروکار داریم که در آن، «وسیله» به جای «هدف» به کار می‏رود. اجازه دهید در این مورد از نمونه‏های (17) الف تا ث بهره بگیریم:

(16)  الف. دادم سماور پدرم را آب طلا بدهند.

         ب. سماور دارد چکه می‏کند.

         پ. سماورمان قُر شده.

         ت. سماورتان چرا دود می‏کند؟

         ث. چقدر سماورتان خوش تراشه.

بر مبنای دیدگاه لیکاف و جانسون (1980)، لیکاف و ترنر (Lakoff and Turner, 1989)، و اوانس (2009)، ما در تمامی نمونه‏های (17) الف تا ث با کاربرد مجازی واژۀ سماور مواجه­ایم که به ترتیب به جای «بدنۀ بیرونی سماور»، «شیر سماور»، «بدنه‏ی بیرونی و درونی سماور»، «تون سماور»، و «شکل سماور» به کار رفته‏اند. مسلماً همین امر می‏تواند دلیلی برای انعطاف معنایی واژۀ سماور تلقی شود. وقتی از منظر معنی‏شناسی واژگانی به این نکته بنگریم، بدیهی است که به چنین نتیجه‏ای هم برسیم. اما این ادعا چطور می‏تواند با دیدگاه اوانس (2009: 25) همسو باشد که معتقد است، معنی تابع پاره‏گفتار است؟

اگر قرار باشد، من برحسب دانش دایرةالمعارفی‏ام به‌سراغ نمونۀ (17) الف بروم، طرح فرایندی به نام مجازاساساً منتفی است، ولی پایبندی به معنی‏شناسی واژگانی ما را به سوی طرح این فرایند می‏کشاند. من برحسب تجربه‏ام از جهان خارج و دانش دایرةالمعارفی‏ام، می‏دانم که وقتی قرار باشد سماوری را آب طلا بدهند، بدنۀ بیرونی‏اش را آب طلا می‏دهند. پس، در نمونۀ (17) الف، سماور به جای بدنۀ بیرونی سماور به کار نمی‏رود، زیرا تعیین این معنی به آب طلا دادن هم مربوط است. به عبارت ساده‏تر، ما در این‏جا و در این نمونه‏ها، با معانی مختلف سماور سروکار نداریم، بلکه با درک واحدهایی سروکار داریم که به دلیل حضور واحدهایی در جمله، کاهش یافته‏اند. این درست همان شرایطی است که ما در جمله‏های (18) الف تا ت نیز با آن مواجهیم:

(17)  الف. فرهاد [در] تهران است.

       ب. لطفا یک شیشه روغن زیتون [بدهید].

       پ. یک [ساندویچ] سوسیس و یک [نوشابه‏ی] زرد، لطفا.

       ت. [تو] برو [شعلۀ اجاق گاز] زیر [قابلمۀ] سوپ [در حال آماده شدن] را خاموش کن.

من تمامی واحدهای کاهش‏یافتۀ نمونه‏های (18) الف تا ت را درون قلاب آوردم تا معلوم شود، ما بر حسب واحدهای حاضر در هر جمله، چگونه به درک واحدهای کاهش‏یافته می‏رسیم. بحث دربارۀ «کاهش» و تفاوت آن با «حذف» از حوصلۀ این نوشته خارج است و می‏شود به نوشتۀ دیگری مراجعه کرد (صفوی، 1391). بحث من در این‏جا این است که آیا در جملۀ (18) الف نیز باید تهران را ساختی مجازی از در تهران در نظر بگیریم؟ بعید است، میان پیروان معنی‏شناسان شناختی، حتی یک نفر را هم بیابیم که چنین باوری داشته باشد، آن‌هم در حالی‏که چنین مواردی نیز در قالب باورهای این دسته از معنی‏شناسان به خوبی می‏گنجند.

6. پایان سخن

در این نوشته به دنبال آن بودم تا معلوم کنم، ما در حوزۀ مطالعۀ معنی در زبان‏شناسی، با چه نوع معنی‏هایی سروکار داشته و داریم. با مروری بر تاریخچۀ معنی‏شناسی در قالب شاخه‏ای از زبان‏شناسی، آن‏چه در اختیار ماست، معلوم می‏کند که مطالعۀ معنی، همواره در سطح معنی‏شناسی واژگانی صورت پذیرفته است و ما همواره با دو دیدگاه در باب معنی واژه روبه‏رو بوده‏ایم؛ یکی آن دیدگاهی که معنی یا معانی ثابتی را برای هر واژه در نظر می‏گیرد و آن را تحت نام‏هایی نظیر معنی اولیه، معنی اصلی، هستۀ معنایی و جز آن در مطالعات معنایی زبان، اساس کار قرارمی‏دهد، و دیگری، آن دیدگاهی که باور به انعطاف معنایی واژه دارد و بر این پایه استوار است که هر واژه از مجموعۀ نامحدودی معنی برخوردار است و این معانی خود را در بافت می‏نمایانند. گروه اول، بر پایۀ باور به ثابت بودن معنی واژه، معنی جمله را از معنی گوینده متمایز می‏دانند و معنی‏شناسی را از کاربردشناسی منفک فرض می‏کنند؛ و گروه دوم، به دلیل دیدگاه بافت‏مدارانه‏شان، معنی جمله را متمایز از معنی گوینده نمی‏دانند و به همین دلیل نیز به وجود تمایزی میان معنی‏شناسی و کاربردشناسی قایل نیستند. در شکل افراطی این نگرش دوم، واژه اساساً دربرگیرندۀ معنی نیست و مفهوم‏اش تنها در پاره‏گفتار تعیین می‏شود.

بر مبنای آن‏چه در این نوشته گزارش شد، دیدیم که بر «باور به معنی ثابت» واژه انتقادهای متعددی وارد است، هر چند این نارسایی‏ها نمی‏توانند در حکم نادیده گرفتن معنی برای واژه باشند. به عبارت ساده‏تر، دیدیم که شاید بتوان طرح دیگری در این مورد به دست داد و مدعی شد، واژه معنی دارد ولی معنی‏دار نیست. از این طریق، می‏توان فضای مناسبی را برای پژوهشگران فرهنگ‏نگاری، صرف و نحو فراهم آورد تا در سطح بی‏نشان‏ترین معنی هر واژه به کار خود ادامه دهند و اعلام بی‏معنایی واژه به تعطیلی کار آنان منجر نشود. اما در همین نوشته و با توجه به نمونه‏های متعددی، دیدیم که باور به انعطاف معنایی واژه‏ یا شکل افراطی آن، یعنی بی‏معنایی واژه نیز، حتی در معنی‏شناسی با مشکلات روش‏شناختی مواجه می‏شود. این به آن معنی است که در همان گام نخست، طرح بسیاری از عوامل عمده و دخیل در مطالعۀ معنی، نظیر استعاره و مجاز و جز آن، یا باید به­طور کلی بازبینی شوند، و یا به کناری نهاده شوند.

در چنین شرایطی، فرض کنید با طرح تازه‏ای مواجه شویم که اولا معنی واژه را بر روی پیوستاری از بی‏نشان‏ترین معنی تا نشاندار‏ترین معانی متعدد هر واژه در نظر بگیرد؛ ثانیا واحد مطالعۀ معنی را در معنی‏شناسی، جمله به حساب آورد؛ ثالثا دانش انسان را به جای تفکیک دانش زبانی و دانش دایرةالمعارفی یا نادیده گرفتن دانش زبانی، بر روی پیوستاری از قطب دانش فردی تا قطب دانش اجتماعی در نظر بگیرد؛ و رابعا به جای تاکید بر شناخت، به مرحله‏ای پیش از این مرحله، یعنی درک متکی باشد. مسلماً چنین فرضیه‏ای می‏تواند قابل تصور باشد و می‏شود امکان طرح‏اش را پیش‏بینی کرد.

با نیم‏نگاهی به نظریه‏هایی که در این‏جا گزارش کردم، یک نکتۀ عمده کاملاً مشهود است و آن چیزی نیست جز تحمیل یک دیدگاهِ کارآمد در یک حوزه، بر دیدگاه دیگری که متعلق به حوزۀ دیگری است. اگر ما می‏بینیم که نگرش تجزیه‏گرا در حوزۀ واج‏شناسی کارآمد است، دلیلی وجود ندارد که همین دیدگاه در مطالعۀ معنی نیز کارآمد باقی بماند؛ یا اگر نگاهی در مطالعۀ معنی کارآیی دارد، نمی‏توان مطمئن بود که همان نگرش در مطالعۀ نحو نیز کارآمد باشد. با نگاهی به زمانۀ معنی‏شناسان زایشی، این نکته را به خوبی می‏توان دریافت. آرای کتز و فودور قرار بود بخشی از مطالعۀ معنی را در دستوری مشخص کند که بر پایۀ نحو استوار بود. به باور من، این نظریه هنوز هم در مطالعۀ معنی در نحو کارآیی خاص خود را داراست و نیازمند باور به نوعی معنی یا معانی ثابت برای واژه‏هاست. وقتی ما در معنی‏شناسی به سراغ مطالعۀ معنی می‏رویم، قرار نیست یافته‏هایمان را به شکلی مطرح کنیم که مطالعۀ سایر سطوح زبان را مخدوش کند. ما در واج‏شناسی، صرف و نحو، بدون این‏که بخواهیم همپوشی‏شان را نادیده بگیریم، نیازمند نوعی نگرش «خُردنگر» به معنی هستیم. این در حالی است که در معنی‏شناسی، بر نوعی نگرش «کلان‏نگر» تأکید می‏کنیم. ولی این به آن معنی نیست که بتوان نگرش کلان‏نگر را به معنی، بر تمامی سطوح زبان تحمیل کرد. نمونۀ بارز و امروزی این ادعا را می‏توان در دیدگاه فیلمور و طرح او در باب معنی‏شناسی قالب‏بنیاد (Fillmore, 1982, 1985) دید که در قالب نظری‏اش، در حوزۀ معنی‏شناسی شناختی و باور به انعطاف معنایی قرار می‏گیرد و وقتی در عمل در هیئت طرح شبکۀ قالب‏ها معرفی می‏شود (Geeraerts, 2010: 227-229)، به اجبار با صوری‏سازی و باور به معنی ثابت واژه همراه می‏شود. به این ترتیب، باید بار دیگر بر این نکته تأکید کنم که ما در زبان‏شناسی ملزم به رعایت یک نکتۀ عمده‏ایم و آن این‏که، معنی واژه بر روی پیوستاری از بی‏نشانی مطلق تا نشانداری مطلق امکان طرح می‏یابد و ما از هر نقطه‏ای بر روی این پیوستار برای بخشی از مطالعات‏مان بهره می‏گیریم. وقتی بر روی این پیوستار به قطب نشانداری مطلق نزدیک می‏شویم و به انعطاف مطلق یا حتی بی‏معنایی واژه می‏رسیم، دیگر بحث دربارۀ معنی‏شناسی واژگانی منتفی می‏گردد، زیرا در این‏جا، واحد مطالعۀ  معنی، جمله خواهد بود، و نه واژه.

 

صفوی، کورش. (1374). از زبان‏شناسی به ادبیات. ج 1: نظم. تهران: نشر چشمه.
ــــــــــــــــ.. (1383). از زبان‏شناسی به ادبیات. ج 2: شعر. تهران: پژوهشگاه فرهنگی و هنر اسلامی.
ــــــــــــــــ.. (1389). سرگردان در فلسفۀ ادبیات. تهران: انجمن شاعران ایران.
ـــــــــــــــ.. (1391). حذف یا کاهش. نوشته‏های پراکنده. دفتر اول: معنی‏شناسی، 524 ـ 483. تهران: علمی.
 
Allwood, Jens. (2003). “Meaning potentials and context: some consequences for theanalysis of variation in meaning”. In H. Cuyckens, R. Dirven, and J. Taylor (eds.), Cognitive Approaches to Lexical Semantics, 29-66. Berlin: Mouton de Gruyter.
Barsalou, Lawrence, et al. (1993). “Concept and Meaning”. In K. Beals, et al. (eds.), Chicago Linguistics Society 9: Papers from the Parasessions on Conceptual Representations, vol. 2, 23-61. Chicago: Chicago Linguistic Society.
Bierwisch, Manfred (1983a). “Formal and lexical semantics”.Linguistische Studien114: 56–79.
----------------------- (1983b).“Major aspects of the psychology of language”.Linguistische Studien114:1–38.
----------------------- (1987). “Linguistik als kognitiveWissenschaft: erlauterungen zu einem Forschungsprogramm”. Zeitschrift für Germanistik, 6: 645–667.
----------------------- (1988).“On the grammar of local prepositions”. In M. Bierwisch et al. (eds.), Syntax, Semantik und Lexikon, 1–66. Berlin: Akademie.
Bréal, Michel (1897). Essai de sémantique: science des significations. Paris: Hachette.
Carnoy, Albert (1927). La science des mots: traité de sémantique. Leuven: EditionsUniversitas.
Carston, Robyn (2002). Thoughts and Utterances: The Pragmatics of Explicit Communication. Oxford: Blackwell.
Clark, Herbert (1983). “Making sense of nonce sense”. In G. Flores D'Arcais and R. J. Jarvella(eds.), The Process of Language Understanding, 297-332. Chichester: John Wiley.
----------------- (1996). Using Language.Cambridge: Cambridge University Press.
Coseriu, Eugenio (1962). Teoria del lenguaje y lingüistica general: cinco estudios. Madrid:Gredos.
Coulson, Seana (2001). Semantic Leaps: Frame-Shifting and Conceptual Blending in Meaning Construction. Cambridge: Cambridge University Press.
Croft, William (1993). “The role of domains in the interpretation of metaphors and metonymies”. Cognitive Linguistics, 4: 335–70.
---------------- (2000). Explaining Language Change: An Evolutionary Approach. London: Longman.
---------------- and Cruse, D. Alan (2004).Cognitive Linguistics.Cambridge: CambridgeUniversity Press.
Cruse, D. Alan (2002). “Aspects of the micro-structure of word meanings”. In Y. Ravinand C. Leacock (eds.), Polysemy: Theoretical and Computational Approaches, 30-51. Oxford: Oxford University Press.
Dancygier, Barbara and Sweetser, Eve (2oo5). Mental Spaces in Grammar: Conditional Constructions. Cambridge: Cambridge University Press.
Evans, Vyvyan (2009). How Words Mean. Oxford: Oxford University Press.
Fauconnier, Gilles(1997). Mappings in Thought and Language. Cambridge: Cambridge University Press.
Fillmore, Charles J.(1982). “Towards a descriptive framework for spatial deixis”. In Robert J. Jarvellaand Wolfgang Klein (eds.), Speech, Place, and Action: Studies of Deixis and Related Topics, 31–59. Chichester:Wiley.
---------------------- (1985).“Frames and the semantics of understanding”. Quaderni di Semantica6:222–54.
Geeraerts, Dirk (2010). Theories of Lexical Semantics. Oxford: Oxford University Press.
Gibbs, Jr., RaymondW. (1994). The Poetics of Mind.Cambridge: Cambridge University Press.
Goffman, Erving (1981). Forms of Talk. Philadelphia: University of Pennsylvania Press.
Greimas, Algirdas (1966). Sémantique structurale: recherche de méthode. Paris: Larousse.
Harder, Peter (2009). “Meaning as input: The instructional perspective”. In V. Evansand S. Pourcel (eds.), New Directions in Cognitive Linguistics, 15-26. Amsterdam: Johns Benjamins.
Hjelmslev, Louis (1953). Prolegomena to a Theory of Language.Bloomington: Indiana University Press.
Jackendoff, Ray (1972). Semantic Interpretation in Generative Grammar. Cambridge, MA: MIT Press.
-------------------- (1983). Semantics and Cognition. Cambridge, MA: MIT Press.
-------------------- (1990). Semantic Structures. Cambridge, MA: MIT Press.
-------------------- (2002). Foundations of Language. Oxford: Oxford University Press.
Katz, Jerrold J. and Fodor, A. (1963). “The structure of a semantic theory”. Language 39: 170–210.
Lakoff, George (1987). Women, Fire and Dangerous Things: What Categories Reveal about the Mind. Chicago: University of Chicago Press.
------------------- and Johnson, Mark (1980). Metaphors We Live By. Chicago: University of ChicagoPress.
------------------- and Turner, Mark (1989). More than Cool Reason: A Field Guide to Poetic Metaphor. Chicago: University of Chicago Press.
Langacker, Ronald W. (1987). Foundations of Cognitive Grammar 1: Theoretical Prerequisites. Stanford, CA: Stanford University Press.
Lyons, John (1963).Structural Semantics.Oxford: Blackwell.
Mel’čuk, Igor A. (1988a). Dependency Syntax: Theory and Practice. Albany: State Universityof New York Press.
------------------- (1988b). “Semantic description of lexical units in an Explanatory Combinatorial Dictionary”. International Journal of Lexicography 1: 165–88.
------------------- (1989). “Semantic primitives fromthe viewpoint of Meaning-Text linguistic theory”. Quaderni di Semantica 10: 65–102.
------------------- (1995). “Phrasemes in language and phraseology in linguistics”. In Martin Everaert, Erik-Jan Van der Linden, Andre Schenk, and Rob Schreuder (eds.), Idioms: Structural and Psychological Perspectives, 167–232. Hillsdale, NJ: Erlbaum.
Murphy, Gregory (1991). “Meaning and concepts”. In P. J. Schwanenflugel (ed.), The Psychology of Word Meanings, 11-35. Hillsdale, NJ. : Erlbaum.
Paul, Hermann (1920). Prinzipien der Sprachgeschichte. 5th edn. Halle: Niemeyer.
Porzig, Walter (1934).“Wesenhafte Bedeutungsbeziehungen”. Beiträge zur Geschichte der deutschen Sprache und Literatur58: 70–97.
Pottier, Bernard (1964).“Vers une sémantique modern”.Travaux de linguistique et de literature, 2: 107–137.
Pustejovsky, James (1995).The Generative Lexicon.Cambridge, MA: MIT Press.
Recanati, François (2004). Literal Language. Cambridge: Cambridge University Press.
Saussure, Ferdinand de (1916).Cours de Linguistique générale. C. E. Bally and A. Sechehaye (eds.), Paris: Payot.
Searle, John (1983). Intentionality.Cambridge: Cambridge University Press.
Stern, Gustaf (1931).Meaning and Change of Meaning, with Special Reference to the English Language. Gothenberg: Elanders Boktryckeri Aktiebolag.
Sweetser, Eve (1999). “Compositionality and blending: Semantic composition, in a cognitively realistic framework”. In T. Janssen and G. Redeker (eds.), Cognitive Linguistics: Foundations, Scope and Methodology,129-162. Berlin: Mouton de Gruyter.
Thompson, Sandra A. (2002). ““Object complements” and conversation”. Studies in Language 26 (1): 125-164.
Trier, Jost (1931). Der deutsche Wortschatz im Sinnbezirk des Verstandes: Die Geschichte eines sprachlichen FeldesI. Von den Anfängen bis zum Beginn des 13. Jhdts. Heidelberg:Winter.
Weisgerber, Leo (1927). “Die Bedeutungslehre-ein Irrweg der Sprachwissenschaft?”. Germanisch-Romanische Monatsschrift 15: 161–83.
Wierzbicka, Anna (1972). Semantic Primitives. Frankfurt: Athenaeum.
-------------------- (1985). Lexicography and Conceptual Analysis. Ann Arbor, MI: Karoma.
-------------------- (1992). Semantic, Culture, and Cognition: Universal Human Concepts in Culture-Specific Configurations. New York: Oxford University Press.