Document Type : Research Paper
Authors
1 Associate Professor of Arabic Language and Literature, Azarbaijan Shahid Madani University ,Tabriz, Iran.
2 Professor of Arabic Language and Literature, Azarbaijan Shahid Madani University ,Tabriz, Iran.
3 PhD student of Arabic Language and Literature,Azarbaijan Shahid Madani University, Tabriz, Iran.
Abstract
Text linguistics is a new discipline of language research that extends beyond the sentence level and focuses on the text as the most significant linguistic unit. The problem-solution model developed by Hoey is one of the most popular methodologies in Text Linguistics. This model, which consists of four components: situation, problem, answer, and evaluation, studies how to create and comprehend text. The organization of the narrative text “Lann A'eish fi Gilbab Aby” by Ihsan Abdol Qoddous is examined and analyzed in this descriptive-analytical study. The narrative method of this novel can be analyzed with the problem-solution approach. The organization of this narrative text revolves around three main issues that are the novel's main pillars: Abdulwahab's frustration, Rosaline's isolation, and Nazira's marriage. This text offers multiple failed solutions for the first issue, and the evaluation is negative. Therefore, the original issue still has to be resolved while returning to the cycle. The second and third challenges are resolved without a lengthy recycle of favorable evaluation of the offered answers. According to the findings, the organization of the narrative text "Lann A'eish fi Gilbab Aby" is primarily compatible with the four aspects of the problem-solution pattern, and its structure adheres to this pattern.
Keywords
- مقدمه
از نیمههای دوم قرن بیستم، تحولات قابلملاحظهای در زبانشناسی رخ داد. بدینصورت که زبانشناسان از قوانین و معیارهای حاکم بر این دوره که بر تحلیل ساختار جمله متمرکز بودند، فراتر رفتند و با تکیه بر بُعد ارتباطی و کاربردی زبان، به متن و گفتمان توجه کردند. آنها معتقد بودند بهجای در نظر گرفتن جمله بهعنوان بزرگترین واحد زبانی، میبایست متن را بهعنوان واحد اساسی مدنظر قرار داد. این امر، سبب شکلگیری شاخۀ علمی جدیدی تحتعنوان زبانشناسی متن[1] گردید که یکی از مهمترین گرایشهای زبانشناسی معاصر است. در واقع، این شاخه از زبانشناسی در تقابل با زبانشناسی ساختگرا[2] به وجود آمد که جمله را واحد بررسی زبان در نظر میگرفت و بیشتر بر تحلیل ساختاری تأکید داشت. «زبانشناسی متن به بررسی ویژگیهای متن از حیث انسجام و محتوای اطلاعاتی آن میپردازد» (براون و یول[3]، 1997: 30). متن، مهمترین موضوع این مکتب نوپا است. از نظر هالیدی و حسن[4] (1976)، متن در زبانشناسی «برای اشاره به هر نوع قطعۀ نوشتاری یا گفتاری، بهشرط یکپارچه بودن، صرفنظر از طول آن استفاده میشود» (عفیفی، 2001: 22). بوگراند[5] (1998: 103ـ105) نیز متن را بهمنزلۀ رویدادی ارتباطی[6] در نظر میگیرد که با هفت معیار متنیت[7] تحقق پیدا میکند و در صورت فقدان یکی از این معیارها، نمیتوان آن را متن ارتباطی نامید. این معیارها عبارتاند از: انسجام[8]، پیوستگی[9]، هدفمندی[10]، مقبولیت[11]، ویژگی موقعیتی[12]، بینامتنیت[13] و ویژگی اطلاعاتی[14]. در زبانشناسی متن، رویکردهای مختلفی وجود دارند که از این میان میتوان به رویکرد هالیدی و حسن (1976)، رویکرد کاربردی متن[15] بوگراند و درسلر[16] (1992) و الگوی حل مسألۀ[17] هوئی[18] (2001) اشاره کرد. (آقاگلزاده، 1390: 103). از میان رویکردهای متفاوت در زمینۀ تشخیص ساختار درونی متون، الگوی حل مسألۀ هوئی (2001) یکی از پرکاربردترین رویکردها به شمار میرود. بر اساس این رویکرد، هر متن حاصل تعامل میان نویسنده و خواننده است و نویسنده در آن بهدنبال پاسخ به پرسشهایی است که ممکن است خواننده بپرسد و خواننده نیز تلاش میکند که آن پرسشها را حدس بزند. با استفاده از این رویکرد میتوان هر متنی، اعم از روایی و غیرروایی را نقد و بررسی کرد.
این پژوهش در نظر دارد با تکیه بر الگوی حل مسأله به بررسی و تحلیل متن روایی «لن أعیش فی جلباب أبی» اثر عبدالقدوس (1982)، نویسندۀ سرشناس مصری بپردازد. در این راستا، ابتدا به ادبیات مربوط به زبانشناسی متن نگاهی اجمالی انداخته میشود و سپس، به تبیین الگوی حل مسأله هوئی (2001) و تحلیل روایت مذکور پرداخته میشود. همچنین، پژوهش حاضر بهدنبال پاسخگویی به سؤالات زیر است:
- الگوی حل مسأله تا چه اندازه بر سازمان متن رمان «لن أعیش فی جلباب أبی» منطبق است و کدام عناصر آن در متن قابلمشاهده هستند؟
- راهحلهایی که شخصیتهای داستان برای مسألههای پیشرو ارائه میکنند، چگونه ارزیابی میشوند؟
- پیشینۀ پژوهش
در رابطه با الگوی حل مسأله هوئی (2001)، پژوهشهایی صورت گرفته است که از این میان میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
مقالۀ «بررسی ساختار روایی داستان حضرت موسی (ع) در سورۀ اعراف» (1394) به قلم پورابراهیم و آقاگلزاده است که در فصلنامۀ پژوهشهای ادبی ـ قرآنی به چاپ رسیده است. در پژوهش اخیر، داستان «حضرت موسی» در سورۀ اعراف بر اساس الگوی حل مسألۀ هوئی (2001) مورد مطالعه قرار گرفته است. نتایج این پژوهش حاکی از آن هستند که الگوی مذکور اگرچه ساختار متون را بهخوبی پیشبینی میکند، اما در روایات دینی، مسأله بهطورقاطع حل نمیشود.
مقالۀ «ساختار متن سرمقالههای روزنامههای ایرانی (بر اساس الگوی حل مسألۀ هوئی 2001)» (1391) پژوهشی از خانجانی و آقاگلزاده است که با این رویکرد نقد شده است. نتایج این پژوهش نشان میدهند که ساختار تولید متن روزنامههای بررسیشده با الگوی حل مسألۀ هوئی (2001) منطبق است. علاوهبراین، با استفاده از این الگو، میزان انتظار، ضریب پیشبینی و درک سریعتر متن روایی عرضهشده به خواننده مشخص میشود.
آقاگلزاده و افخمی در مقالهای با عنوان «زبانشناسی متن و رویکردهای آن» (1383) به معرفی زبانشناسی متن و رویکردهای آن، از جمله رویکرد کاربردی متن و الگوی حل مسأله پرداختهاند.
مقالۀ «تحلیل زبانشناختی سازمان متن روایی «تنگسیر» در چهارچوب الگوی حل مسألۀ هوئی» (آقاگلزاده و ممسنی، 1386) نیز در فصلنامۀ پژوهشهای ادبی به چاپ رسیده است. نویسندگان این مقاله به بحث در مورد سازمان متن روایی «تنگسیر» اثر صادق چوبک و کاربست الگوی حل مسأله در این متن پرداختهاند. باتوجهبه نتایج این پژوهش، الگوی حل مسأله با رمان «تنگسیر» منطبق است.
در تحلیل رمان حاضر، عامریشهرابی پایاننامهای با عنوان «المنهج النفسی فی روایة «لن أعیش فی جلباب أبی لإحسان عبدالقدوس» (1392) نوشته است که در آن به نقد روانکاوی و ارتباط آن با عقدههای درونی نویسنده پرداخته است.
علیرغم پژوهشهای انجامشده در چارچوب حل مسأله و نقدهایی که بر رمان «لن أعیش فی جلباب أبی» صورت گرفته است، به نظر میرسد رمان موردنظر تاکنون از بعد زبانشناختی بررسی نشده است. ازاینرو، پژوهش حاضر در نظر دارد در چهارچوب الگوی حل مسأله به تحلیل زبانشناختی روایت مذکور بپردازد.
- مبانی نظری
زبانشناسی متن یکی از شاخههای زبانشناسی است که به مطالعۀ متن بهعنوان بزرگترین واحد زبانی میپردازد. این مطالعه شامل جنبههای متعددی میشود، از جمله پیوستگی یا انسجام و انواع آن، ارجاع[19] و انواع آن، بافت متنی[20] و نقش مشارکین[21] (گیرنده[22] و فرستنده[23]) در متن (الفقی، 2000: 36). «زبانشناسی متن، متن را نوعی نشانۀ زبانی مرکب[24] تلقی میکند. هر نشانۀ متنِ مرکب نیز شامل سه بعد نحو، معناشناسی و کاربردشناسی است. واحدهای متن واحدهایی ارتباطی هستند و شامل کتاب، فصلها، بخشها، پاراگرافها، جملهها، واژهها و غیره میشوند. زبانشناسی متن از طرفی، به تحلیل ساختارهای نحوی در سطح متن و از طرف دیگر، به جنبههای کاربردشناختی در نگرش متنی خاص در موقعیت میپردازد» (البرزی، 1386: 13). در یک کلام، میتوان گفت زبانشناسی متن، متن را در تمام سطوح زبانی، اعم از آوایی، صرفی، نحوی، واژگانی و معنایی مورد بررسی قرار میدهد. فضل (1992: 229)، ناقد برجستۀ عرب، وظیفۀ این شاخه از زبانشناسی را «توصیف روابط درونی و بیرونی ساختار متون در سطوح مختلف آن و تبیین جنبههای متعدد ارتباطی و کاربردی زبان») میداند. «موضوعاتی از قبیل متن چیست و چگونه تولید میشود، سازمان درونی متن چگونه است و چگونه میتوان آن را درک نمود، از جمله مسائلی هستند که زبانشناسی متن و تحلیلگران آن را به خود مشغول کردهاند» (آقاگلزاده و افخمی، 1383: 90). البته، قابلذکر است که «متن الزاماً از جمله تشکیل نمیشود، زیرا متن ممکن است شامل چندین جمله، کلمات مفرد یا هر گروه زبانی باشد که اهداف ارتباطی را محقق میسازند» (بوگراند و درسلر، 1992: 9).
الگوی حل مسأله رویکردی مربوط به متن است که از چهار مؤلفۀ موقعیت[25]، مسأله[26]، پاسخ[27] و ارزیابی[28] مثبت و منفی تشکیل شده است. این الگو در نتیجۀ پاسخ نویسنده به یک مجموعه سؤال قابلپیشبینی حاصل میشود. بدین معنا که نویسنده در هنگام نگارش یک متن بهدنبال پاسخگویی به سؤالاتی است که ممکن است در حین خواندن آن در ذهن مخاطب شکل بگیرند. بنابراین، متنها طبق انتظارات خوانندگان شکل میگیرند و نویسنده و خواننده هر دو در تولید متن مشارکت میکنند.
عناصر مسأله و پاسخ، دو رکن اصلی الگوی حل مسأله به شمار میروند. «مسأله، همان چالش یا چالشهایی است که شخصیتهای داستان با آن درگیرند و داستان حول محور آنان میچرخد و پاسخ، جوابی است که برای آن مسأله ارائه میشود». (پورابراهیم و آقاگلزاده، 1394: 76) به گفتۀ سالکی[29] (1995: 91)، عنصر پاسخ در الگوی حل مسأله در پاسخ به این سؤالات است: «پاسخ مسأله چیست؟ نیاز چگونه برآورده شد؟ معضل و معما چگونه حل شد؟ مانع یا کمبود چگونه برطرف شد؟».
مؤلفۀ ارزیابی از دیگر ارکان الگوی حل مسأله است. اگر پاسخ ارائهشده برای مسأله واقعا یک راهحل باشد، طوری که احساس شود الگو با آن خاتمه یافته است، در آن صورت خواننده با پیامد یا ارزیابی مثبت مواجه است. ارزیابی پاسخ طی دو مرحله انجام میشود: ارزیابی مثبت و ارزیابی منفی. بدینصورت که اگر مسألهای به مرحلۀ پایانی چرخه برسد و حل شود، خواننده به هدف رسیده است، اما درصورتیکه مسألهای به مرحلۀ پایانی چرخه[30] برسد و حل نشود، یعنی اگر پاسخ منفی ارزیابی شود، خواننده با این مراحل روبرو میشود: الف) ارزیابی منفی قابلتغییر و اصلاح به مثبت است و دوباره بهعنوان مسأله وارد چرخۀ مجدد حل مسأله میشود و در مقابل این پرسش قرار میگیرد که بعداً چه کرد/ چه شد؟ ب) ارزیابی قابلتغییر و اصلاح نیست که دراینصورت بهعنوان نتیجۀ منفی متن روایی (مانند نتیجۀ مثبت) پذیرفته میشود (خانجانی و آقاگلزاده، 1391: 24).
مؤلفۀ دیگر متون در الگوی حل مسأله موقعیت است. در اکثر متنها، نویسنده قبل از بیان مسأله به ذکر موقعیت میپردازد. البته باید یادآوری کرد که عنصر موقعیت در متن، اختیاری است و نقش آن فراهم کردن اطلاعات پیشزمینهای، از قبیل موقعیت مکانی، زمانی، فضاسازی و آماده کردن ذهن مخاطب است.
طرح اصلی الگوی حل مسأله در متن کوتاه و ساختگی زیر به نمایش در آمده است:
- زمانی معلم زبان انگلیسی بودم؛ 2. یک روز برخی از دانشآموزان نزد من آمدند و گفتند نمیتوانند اسمشان را بنویسند؛ 3. من به آنها تحلیل متن آموختم و 4. اکنون آنها داستان مینویسند.
این متن حداقل عناصر الگوی حل مسأله را داراست و میتواند بهصورت مکالمه بازنویسی شود:
ـ متن: روزی من معلم زبان انگلیسی بودم.
ـ پرسشگر: چه مشکلی برای شما پیش آمد؟
ـ متن: دانشآموزانم به من مراجعه کردند و گفتند نمیتوانند اسمشان را بنویسند.
ـ پرسشگر: شما با این مشکل چه کردید؟
ـ متن: من به آنها تحلیل متن آموختم.
ـ پرسشگر: نتیجه چه شد؟
ـ متن: اکنون همۀ آنها داستان مینویسند.
در متن تصنعی فوق، جملۀ (1) موقعیت، جملۀ (2) مسأله، جملۀ (3) پاسخ و جملۀ (4) ارزیابی مثبت را نشان میدهند. هدف از طرح این متن در قالب مکالمه به شکل فوق، این است که سؤالات مطرحشده رابطۀ بین جملات را توضیح میدهند (Hoey, 2001: 123). البته در متون روایی مختلف بهدلیل طولانی بودن آنها، وقتی مسألهای مطرح میشود، بلافاصله پس از آن پاسخ نمیآید. بنابراین، به تعویق انداختن پاسخ کاملاً طبیعی است. پاسخ ارائهشده نیز همیشه محدود به یک جمله نمیشود و ممکن است چندین عبارت در پاسخ به یک مسأله ارائه شوند.
- خلاصۀ رمان
رمان «لن أعیش فی جلباب أبی» که از برجستهترین آثار عبدالقدوس محسوب میشود، روایتی از زندگی خانوادهای مصری است. پدر خانواده، عبدالغفور البرعی، شخصیت محوری داستان، یکی از ثروتمندان مشهور مصر است که با اتکا به تلاش و تحمل رنج به فرد موفقی تبدیل شده و موقعیت مالی ممتازی پیدا کرده است. ثروت فراوان این مرد انگیزۀ مهمی برای افرادی است که برای ازدواج به فرزندان عبدالغفور نزدیک میشوند. همین ثروت عاملی است که موجب شده زندگی فرزندان او با شکست مواجه شود، زیرا این مرد عامی بر این باور است که فرزندانش باید خود تلاش کرده و به اهدافشان برسند. در واقع، او فرزندان خود را از ثروت بیکرانش بهرهمند نمیکند تا خودساخته شوند. این در حالی است که مردم رفتار عبدالغفور را به خساست او نسبت میدهند. شیوۀ رفتاری عبدالغفور، زندگی همۀ فرزندانش را تحتتأثیر قرار داده و باعث بروز مشکلات عدیدهای در زندگی آنها شده است. در نتیجه، زندگی دو دختر بهخاطر رفتارهای پدر به طلاق ختم شده است. از دو پسرش، عبدالستار، از مصر خارج میشود و عبدالوهاب، پسر کوچکتر، سرخورده و مأیوس و در تلاش برای یافتن راهی برای مهاجرت به آمریکا است. در این میان، عبدالوهاب با روزالین (امینه) دختر آمریکایی ساکن مصر آشنا میشود و با او ازدواج میکند. انگیزۀ ازدواج او با این دختر آمریکایی مسلمانشده، فرار از دست پدر و مهاجرت به آمریکا است. از طرفی روزالین نیز، در ازدواج با پسر عبدالغفور انگیزههای مصلحتطلبانه دارد که با نرسیدن به آن، از عبدالوهاب جدا میشود. دختر دیگر عبدالغفور، یعنی نظیره، معشوقۀ راوی داستان است. او جسورترین فرزند عبدالغفور و حامی پدر و برادر است. سرنوشت خواهر و برادران، نظیره را بر آن میدارد که مشکل خود را در ارتباط با ثروت پدر، بهشیوۀ دیگری حل کند. او تصمیم میگیرد تا قبل از استقلال مالی ازدواج نکند، اما آشنایی او با حسین (راوی داستان) سرنوشت را به نفع او تغییر میدهد. راوی به نظیره اثبات میکند که برخلاف دیگر خواستگاران و زن آمریکایی، چشمداشتی به مال و ثروت پدر او ندارد و با اثبات خود در نزد عبدالغفور مسألۀ داستان را حل میکند.
- تجزیه و تحلیل
عبدالقدوس در رمان «لن أعیش فی جلباب أبی» مسائل مختلفی را مطرح کرده است که به برخی از آنها بهصورت کلی و گذرا اشاره شده است؛ بهطوریکه نسبت به مسائل دیگر کمرنگتر به نظر میرسند و تمامی عناصر الگوی حل مسأله در آن مشهود نیستند. بههمیندلیل، در پژوهش حاضر به سه مورد از مسائل اصلی (که همۀ ارکان الگوی مذکور را دربرمیگیرند)، یعنی سرخوردگی عبدالوهاب، انزوای روزالین و ازدواج نظیره پرداخته میشود. پس از مطرح کردن مسألهها، پاسخهایی که برای حل این مسائل مطرح شده، از نظر مثبت یا منفی بودن، ارزیابی میشوند.
5ـ1. مسألۀ اول: سرخوردگی عبدالوهاب
در این بخش، به بررسی مسألۀ اول که به سرخوردگی عبدالوهاب اشاره دارد، پرداخته میشود.
5ـ1ـ1. موقعیت مسأله
در الگوی حل مسألۀ هوئی (2001)، موقعیت اگرچه از ارکان اصلی محسوب نمیشود، اما نقش مهمی در آمادهسازی ذهن مخاطب دارد. همچنین، صحنۀ اول هر داستان کلیدیترین بخش داستان است. بنابراین، نویسنده غالباً در صحنۀ اول، موقعیت ورود به مسألۀ اصلی را فراهم میکند و با آوردن اطلاعات پیشزمینهای مربوط به متن، در همان ابتدای داستان، ذهن مخاطب را آمادۀ وارد شدن به مسألۀ اصلی داستان میکند. بر اساس همین اصل، نویسندگان شیوههای متفاوت و خلاقانهای را برای ایجاد موقعیت در داستان به کار بردهاند، مانند توصیف زمان، مکان، شخصیتپردازی، و شگردهای دیگر که بسته به نوع داستان متفاوت است. این شیوه در رمان موردبحث نیز دیده میشود. نویسنده در صحنۀ اول موقعیتی را فراهم میکند تا خواننده آمادۀ ورود به مسألۀ اصلی شود. این موقعیت خبر ازدواج عبدالوهاب است که راوی با طرح یک مکالمه بین خود و شخصیت رمان، خواننده را با متن درگیر میکند. عبدالوهاب پسر دوم خانواده و دوست نزدیک راوی و محوریترین شخصیت است که در مرکز روایت قرار دارد. بههمینسبب، نویسنده با آوردن نخستین گزاره دربارۀ او، بر اهمیت این شخصیت در رمان تأکید میکند. راوی در همان ابتدای داستان به مکالمۀ خود با عبدالوهاب گریز میزند: کانت صداقتی لعبدالوهاب البرعی صداقة من نوع عجیب...فأحیاناً کنت أعتقد أننا مجرد معارف فأنا أعرفه و هو یعرفنی منذ کنا طلبة فی المدرسة الإبتدائیة ثم الثانویة...کنا قد التقینا صدفة فی أحد شوارع حی الزمالک حیث یقیم کلانا قال لی بعد انتهینا من الکلام المائع الذی یبدأ به کل حدیث: سأتزوج. قالها وهو ساهم وبلافرحة... وقال فی صوته الخافت الساهم: إنها أمریکیة[31] (عبدالقدوس، 1982: 5ـ6).
نویسنده با آوردن کلمات «ساهم» و «بلافرحة» برای عبدالوهاب و تکرار آن، ذهن خواننده را آماده میکند تا مشکل او در ارتباط با پدر را مطرح کند. در مکالمۀ بعد، نویسنده دربارۀ عبدالوهاب گزارۀ دیگری را روایت میکند و خواننده را بیشتر و بهتر در موقعیت قرار میدهد: «وقال متنهداً کأنه یعیش مأساة: لقد أسلمت[32]» (عبدالقدوس، 1982: 6).
لازم به ذکر است که نویسنده علاوهبراینکه در بدو ورود به متن میخواهد خواننده را آمادۀ ورود به مسأله کند، در همین چند سطر ابتدایی، به یکی از پاسخهای پیشنهادی مسألۀ اول (ازدواج با روزالین) نیز مختصراً اشاره میکند و در فصلهای بعدی بهتفصیل به این پاسخ میپردازد. بنابراین، اجزای الگوی حل مسأله الزاماً بهطور خطی و پشتسرهم نمیآیند و ممکن است در متون مختلف ترتیب ارکان الگوی موردبحث جابهجا شوند. در این رمان نیز شرایط الگوی حل مسأله وجود دارند، اما ترتیب وقوع ارکان الگو کمی متفاوت است؛ چرا که قبل از ذکر مسأله به یکی از پاسخهای پیشنهادی اشاره میشود.
در ادامه، راوی به خاطرات خود با عبدالوهاب رجوع میکند و علاوهبراینکه ذهن خواننده را در رابطه با اتفاقاتی که در گذشته رخ داده است اغنا میکند، به مواردی اشاره میکند که نشاندهندۀ موقعیت سرخوردگی عبدالوهاب هستند؛ نمونۀ آن عدم خوشحالی عبدالوهاب از شهرتش در مدرسه بهسبب نام پدرش عبدالغفور البرعی میلیاردر شهر است:
«عبدالوهاب منذ کان معنا فی المدرسة الإبتدائیة وهو مشهور حتی الیوم بأنه إبن الحاج عبدالغفور البرعی ولم یکن عبدالوهاب سعیدا أبدا بهذه الشهرة وکان یعتمد ألایتحدث أبدا عن أبیه ویهرب من أی سؤال یوجه إلیه عن أبیه کأنه یستعر منه[33]» (عبدالقدوس، 1982: 7).
بهطورکلی، نویسنده موقعیت مسألۀ سرخوردگی عبدالوهاب را با بیعلاقگی به صحبت دربارۀ پدر نشان میدهد و فضایی را در ابتدای داستان برای خواننده ترسیم میکند که آمادهکنندۀ فضای ذهنی خواننده برای دریافت رابطۀ سرد بین پدر و فرزند است. راوی در جایی دیگر، موقعیت مسأله را با توصیفی از روابط فرزندان و پدرشان ارائه میدهد:
«لم یکن إبنه عبدالوهاب ولا إبنه عبدالستار من معاونیه، بل إنهم لم یذهبوا یوما إلی وکالة البلح ولم یریا مخازن ملایین أبیهم. کان بینهما وبینه إحساس من الجفاء الصامت. کانا ینظران إلیه کأنه إنسان جاهل لا یمکن أن یرتقی بنفسه ولا بهم. أما هو فکان یعاملهما علی أن کلا منهما مسئولا عن نفسه إنه عاش مسئولا عن نفسه وکل ما وصل إلیه لم یکن لأبیه فضل فیه هذه هی الحیاة. کل إبن یولد وهو مسئولا عن نفسه[34]» (عبدالقدوس، 1982: 9ـ10).
روایت بیتوجهی عبدالغفور به مسائل مدرسۀ پسرانش و عدمپیگیری درس آنها نیز بخشی از موقعیت مسألۀ عبدالوهاب است. نویسنده با یادآوری بیتوجهی عبدالغفور نسبت به فرزندانش و مروری بر سابقۀ این بیمهری، موقعیت را روشن میکند:
«منذ دخل عبدالستار وعبدالوهاب إبنا الحاج عبدالغفور مدارس روضة الأطفال وهما بعیدان عن والدهما کل منهما یبحث عن مستقبله بنفسه. إن أباهما لایسألهما أبدا عما یجری لهما أو عما یدرسانه[35]» (عبدالقدوس، 1982: 12).
بنابر گزارههایی که در بیان موقعیت ذکر شدند، میتوان دریافت که نویسنده با بیان موقعیت، این پیشفرض را برای خواننده ایجاد کرده که فرزندان عبدالغفور آیندۀ مطلوبی نخواهند داشت و با ناکامی مواجه خواهند شد. احتیاط بیش از حد عبدالغفور زندگی فرزندانش را تحتالشعاع قرار داده و به آنها لطمه وارد کرده است، تا جایی که در طول زندگی آنها را مأیوس و سرخورده میکند. نشانههای سرخوردگی این شخصیت را نیز در مروری بر خاطرات راوی از کودکی عبدالوهاب مشاهده میکنیم. رفتارهای غیرطبیعی و افراطی عبدالوهاب که توسط راوی و در خاطراتش از کودکی عبدالوهاب برشمرده میشوند، بر افسردگی بزرگسالی او صحه میگذارند؛ آنچه راوی از عبدالوهاب به یاد دارد، توجیهکنندۀ رفتارهای کنونی او به شمار میرود:
«وکنا کلما کبرنا وأنا أزداد حیرة فی عبدالوهاب وأفاجأ منه بتصرفات تجعلنیأحیاناً أعتبره مجنوناً أو شاذاً[36]» (عبدالقدوس، 1982: 14).
راوی در تأیید سخن خود در مورد مسألۀ عبدالوهاب، مصداقهای بیشتری از رفتارهای غیرطبیعی او برمیشمرد: توهم عبدالوهاب به بازی در تیم الرسانه، افراط او در میخواری، غرقشدن در دین، سفر ناگهانی به اروپا، دوری از جنس مخالف و مواردی از این دست که نشانۀ درگیری درونی او هستند.
5ـ1ـ2. مسأله
مسأله را میتوان اینگونه تعریف کرد: جنبهای از موقعیت که نیاز به پاسخ دارد» (Hoey, 1983: 65). در رمان موردبررسی، مهمترین مسأله به عبدالوهاب مربوط میشود؛ بهطوریکه سرخوردگی او در این داستان در مرکز روایت قرار گرفته و باقی حوادث، پاسخی برای این سرخوردگی محسوب میشوند. اهمیت این شخصیت و پیوند مسألۀ روایت با او از عنوان رمان نیز فهمیده میشود. عنوان متن، در جایگاهِ بخش مهمی از هر روایت، تا حد زیادی بر موضوع و محتوای داستان دلالت میکند. عنوان رمان حاضر، با فعل منفی «لن أعیش» آغاز میشود که به نوعی بر نارضایتی شخصیت داستان و تصمیم او به تغییر شیوۀ زندگی تأکید دارد. این عنوان (لن أعیش فی جلباب أبی) جملهای خبری از زبان فرزندی است که نمیخواهد زیر پوشش پدرش زندگی کند. لفظ «جلباب» به معنی پوشش است که در این رمان مجازاً در معنای «سایه و تحتحمایت بودن» به کار رفته است. گویندۀ این خبر در عین حال میتواند هر کدام از فرزندان عبدالغفور باشد؛ چراکه این عنوان توصیف وضعیتی است که همۀ فرزندان عبدالغفور البرعی درگیر آن هستند. فرزندان این مرد میخواهند از پدرشان دور باشند و نهتنها از شباهت به او بیزارند، بلکه حتی مایل نیستند تحتحمایت او زندگی کنند. از میان فرزندان عبدالغفور، عبدالوهاب بهخاطر پدر دچار آسیب بیشتری شده است و ماجرای روایت هم بهطورکلی به او مربوط میشود. چالش اصلی عبدالوهاب در این روایت این است که نمیتواند مثل پدرش فرد موفقی شود. او از این وضعیت ناراضی است و در نتیجۀ آن، اوضاع روحیاش مختل شده است. بههمیندلیل، برای ارزشمند جلوه دادن خود و رسیدن به وضعیت مطلوب اقداماتی انجام میدهد که در این جستار مورد ارزیابی قرار میگیرند.
«إنه یعانی عدم القدرة علی الوصول إلی ما وصل إلیه أبی وسیعیش هذه المعاناة إلی أن یصل. کلنا نعانی هذه القدرة حتی أنا[37]» (عبدالقدوس، 1982 :73).
حس سرخوردگی از ناتوانی در رسیدن به موقعیت پدر، مهمترین مسألۀ این روایت است. عبدالوهاب شخصیت رنجوری است که دچار عقدۀ ناتوانی شده است. از دید نظیره، خواهر کوچکتر، این عقده در همۀ فرزندان عبدالغفور، حتی خودش دیده میشود و همه از آن در رنج هستند. البته باید اشاره کرد که درگیری عبدالوهاب با پدرش در داستان دیده نمیشود و هیچ گفتوگو یا چالش لفظی بین این دو اتفاق نمیافتد، اما راوی نشان میدهد که وی از پدر تنفر دارد. نظیره شیوۀ رفتار و برخورد پدر با فرزندان را مسبب عقدههای روانی و سرخوردگی خود و خواهر و برادرانش میداند: «أن أخی عبدالوهاب علی حق وروزالین معذورة.. إنها لاتستطیع أن تقدر العقدة التی نعانی منها تجاه أبی[38]» (عبدالقدوس، 1982: 110).
5ـ1ـ3. پاسخ و ارزیابی
پس از مطرح کردن مسألۀ اول، در این بخش پاسخهایی برای حل آن مطرح شده که از نظر مثبت یا منفی بودن نیز ارزیابی میشوند.
پاسخ اول: رشد تحصیلی
«ربما کانت عقدة عبدالوهاب أنه لایرید أن یکون کأبیه ولذلک یصمم علی أن یدخل المدرسة ویحصل علی الشهادة[39]» (عبدالقدوس، 1982: 14).
در عبارت فوق، ضمن اشاره به مسألۀ اصلی، پاسخی برای آن ارائه میشود. راوی با مروری بر حس ضعف و ناتوانی که از کودکی همراه فرزندان عبدالغفور است و بهتدریج در دل آنها ریشه دوانده، تألمات روحی و روانی شخصیتها را نشان میدهد. عبدالوهاب، نمونهای از فرزندان مشکلدار عبدالغفور است که در نتیجۀ این عقدۀ درونی، اعتمادبهنفس خود را از دست داده و سعی میکند با رشد و پیشرفت در تحصیلاتش بر احساس ضعف خود غلبه کند. دستیابی به مراتب عالی در تحصیل و کسب تخصص، در دسترسترین راهحلی به نظر میرسد که عبدالوهاب و دیگر فرزندان به آن متوسل شده تا احساس حقارت خود را برطرف کنند، اما پاسخ به مسأله با رشد تحصیلی نتیجۀ موفقیتآمیزی در پی ندارد:
«وکنت قدسبقت عبدالوهاب بسنوات وحصلت علی الثانویة العامة والتحقت بکلیة الهندسة أما هو فقد مضی علیه تسع سنوات وهو لایزال فی الدراسة الثانویة ثم فجأة ودون أن یحصل علی الثانویة سافر إلی الخارج[40]» (عبدالقدوس، 1982: 16).
در نظریۀ حل مسأله، نتیجۀ منفی یا ارزیابی منفی از پاسخ معمولاً باعث میشود الگوی حل مسأله وارد چرخۀ مجدد شود و تا زمان رسیدن به یک نتیجه یا ارزیابی مثبت این چرخه ادامه مییابد (Hoey, 2001: 140). مسألۀ سرخوردگی عبدالوهاب با اولین پاسخ به اتمام نمیرسد، بههمیندلیل باید مجدداً چرخه را طی کند تا به راهحل نهایی برسد.
پاسخ دوم: مهاجرت به خارج
عبدالوهاب با شکست در تحصیل و مدرسه، دورۀ تحصیلی در دبیرستان را ناتمام رها کرده و تصمیم به مهاجرت میگیرد:
«إن أخی عبدالوهاب علی حق وروزالین معذورة، إنها لاتستطیع أن تقدر العقدة التی نعانی منها تجاه أبی، العقدة التی دفعت أخی عبدالسلام للهجرة إلی انجلترا والتی تدفع عبده إلی الهجرة هو الآخر لقد سبق أن حاول الهجرة ولم یفلح بعیدا عن أبیه. إنها عقدة عجیبة غریبة کخیوط العنکبوت ومن الصعب علی من لایعانیها أن یفهمها[41]» (عبدالقدوس، 1982: 110ـ111).
مهاجرت فرزندان عبدالغفور اگرچه راه حلی برای ادامه تحصیل به نظر میرسد، اما در حقیقت پاسخی برای فرار از رنج و دور شدن از پدری است که در آنها عقدۀ حقارت ایجاد کرده است. عبدالوهاب دست به مهاجرت میزند؛ همانطورکه پیش از او برادرش عبدالسلام این کار را انجام داده است. نکتۀ جالب دربارۀ این پاسخ، تقبل هزینهها از جانب عبدالغفور است. به نظر میرسد عقدۀ خودنمایی و فخرفروشی، عبدالغفور خسیس و حسابگر را به این کار وا میدارد:
«ربما کان الأب یداری عقدته بالتظاهر والتباهی بأن له أولادً فی الخارج ربما أراد أن یعطی عبدالوهاب ما أعطاه لإبنه عبدالستار الذی یقیم فی الخارج ویتفاخر به[42]» (عبدالقدوس، 1982: 16).
عبدالوهاب به اروپا مهاجرت می کند، اما بعد از مدتی باز میگردد. راوی او را بعد از بازگشت از اروپا میبیند و حاصل سفرش را اینگونه ارزیابی میکند:
«لم یقل لی خلال هذا اللقاء أنه حصل علی شهادة ما من أروبا أو تخصص فی علم من العلوم أو مهنة من المهن[43]» (عبدالقدوس، 1982: 17). (ارزیابی منفی)
پاسخ دوم نیز نتیجۀ مثبتی در بر ندارد و ارزیابی از آن منفی است. عبارت فوق که از زبان راوی دربارۀ نتیجۀ مهاجرت عبدالوهاب ذکر شده، مؤید این ارزیابی منفی است.
پاسخ سوم: ازدواج با روزالین
«فوجئت بعد أسبوعین بأخی یخبرنی أنه اتفق مع روزالین علی الزواج[44]» (عبدالقدوس، 1982: 57). (پاسخ)
راههایی که عبدالوهاب امتحان میکند تا عقدۀ حقارت خود را برطرف کند، او را از بنبست روحی که در آن گرفتار است نجات نمیدهد. بعد از این است که تصمیم تازهای میگیرد و برای نجات خود از افسردگیهای روحی تصمیم میگیرد ازدواج کند. برای عبدالوهاب، ازدواج حکم یک راه نجات را دارد. تشبیهی که نظیره از موقعیت عبدالوهاب ارائه میکند مؤید این مطلب است. نظیره برادر خود را به فرد در حال غرقی شبیه میکند که به هر خس و خاشاکی چنگ میزند تا نجات پیدا کند. او واسطۀ ازدواج برادرش با دختری آمریکایی میشود. ملاک و معیاری که برادرش برای انتخاب همسر دارد دختری مسلمان با شخصیت اروپایی است. بنابراین، نظیره به محض آشنایی با دختر آمریکایی مسلمانشده، او را گزینۀ مناسبی برای ازدواج با عبدالوهاب میبیند. تصمیم عبدالوهاب و روزالین برای ازدواج در مدت کوتاهی عملی میشود. این ازدواج غیرعادی، از نظر نظیره بهدلیل غیرعادی بودن برادرش و روزالین سرگرفته است.
عبدالوهاب ملاکهایی برای انتخاب همسر برمیشمرد که در شخصیت، قدرت، آگاهی و مسئولیتپذیری زن اروپایی و تدین زن مصری خلاصه میشود، اما به نظر میرسد ازدواج مفرّی برای رهایی از دردهای درونی و حس ضعف و کمبودهای عبدالوهاب است و انتخاب دختری آمریکایی، نه از روی عشق و علاقه، مسلمان بودن امینه یا زیبایی او، بلکه فقط برای رسیدن به آرزوهایش صورت گرفته است؛ یعنی با همسرش به آمریکا برود و پس از اینکه با ازدواجش تابعیت آمریکا را گرفت آیندهاش را بسازد. این ازدواج، بدون مهریه و تشریفات سر میگیرد و روزالین به خانۀ پدری عبدالوهاب نقل مکان میکند، اما ازدواج عبدالوهاب که بنابر مصلحت صورت گرفته بود، خیلی زود به بنبست میرسد:
«طلبت الطلاق[45]» (عبدالقدوس، 1982: 128). (ارزیابی منفی)
روزالین که با اهداف ازپیشتعیینشده و اطلاع از ثروت عبدالغفور برعی، با پسر او ازدواج کرده است (همانند مردانی که به طمع ثروت با دخترانش ازدواج کردهاند)، خیلی زود میفهمد که عبدالغفور بهسادگی فریب او را نمیخورد و زیرکتر از آن است که طمع این افراد برای ثروتش را درنیابد. بنابراین، این ازدواج خیلی طول نمیکشد و با درخواست روزالین به طلاق میانجامد. عبارت زیر نیز ارزیابی منفی از پاسخ پیشنهادی را نشان میدهد:
«انهار أخی راقدا علی وجهه کأنه یبکی ولو أنی عندما جلست بجانبه أربت علی کتفه وجدته لایبکی ولکنه فی حالة انهیار[46]» (عبدالقدوس، 1982: 128).
همانطورکه مشاهده میشود، هیچکدام از پاسخهایی که برای جبران سرخوردگی عبدالوهاب ارائه میشوند به راهحل نهایی ختم نمیشوند. بههمیندلیل، این مسأله حلنشده به پایان میرسد.
5ـ2. مسألۀ دوم: انزوای روزالین
در این بخش به مسألۀ دوم، یعنی انزوای روزالین پرداخته میشود.
5ـ2ـ1. موقعیت مسأله
همانطورکه پیشتر نیز گفته شد، در الگوی حل مسأله، قبل از مطرح کردن مسأله، اطلاعات پیشزمینهای در قالب عنصر موقعیت ارائه میشوند. این اطلاعات شامل موقعیت مکانی و زمانی و معلومات پیشزمینهای در مورد مسأله میشوند. موقعیت مسألۀ روزالین در بخش مربوط به روایت فوزیه از زندگی او آمده است. اشارۀ راوی به عدم آزادی او بهدلیل موقعیت مکانی که در آن زندگی میکند، بخشی از این موقعیت است:
«إن روزالین من قریة مجاورة لمدینة شیکاغو والعائلة تملک محلا متواضعا لبیع الأحذیة تعتمد علیه اعتمادا کاملا وهی عائلة کاثولیکیة متزمة إلی حد العزلة فلم تکن روزالین بنتا کبقیة بنات أمریکا تنطلق بکامل حریتها فی کل نواحی الحیاة ولکنها کانت بنتا مقفولة کأنها محبوسة فی سجن وأمها هی السجانة، إنه لیس من حقها أن تدخل أو تخرج إلا بأوامر أمها[47]» (عبدالقدوس، 1982: 37).
در عبارت فوق، نویسنده به معرفی وضعیت روزالین میپردازد و سعی دارد چهرۀ یک زندگی غیرعادی را نشان دهد. موقعیت مکانی کشور آمریکا است که مردم آن بهدلیل شرایط فرهنگی خاص این کشور، نسبت به جوامع شرقی از آزادی قابلتوجهی برخوردار هستند، اما در مورد روزالین اینگونه نیست، چون او با محدودیت روبهرو است. این محدودیتهای غیرعادی در زندگی خانوادهای غربی، با ایجاد توقع و انتظار در مخاطب، او را با موضوع درگیر میکند و تشویق میکند که ادامۀ داستان را دنبال کند. از طرفی دیگر، واژههایی که به کار رفتهاند، اعم از «العزلة»، «محبوسة»، «سجن» و «السجانة» دارای بار منفی هستند و ارزیابی ضمنی از موقعیت را نشان میدهند و این ذهن خواننده را برای بیان مسأله آماده میکند.
بخش دیگری از موقعیت را در گفتوگوی راوی با فوزیه میتوان دید. تکرار صفت «مسکینة» برای روزالین، زمینۀ ذهنی را برای خواننده فراهم میکند تا دریابد روزالین مسألهدار است: «کانت فوزیة تکرر دائماً کلما جاء ذکرها: مسکینة... مسکینة[48]» (عبدالقدوس، 1982: 37).
5ـ2ـ2. مسأله
«هکذا کانت حیاة روزالین حیاة مقفولة وفی منتهی التزمت وربما کان الدافع إلی هذا التزمت هو البحث عن الأمن عن حمایة النفس إن کل أهل أمریکا یعیشون فی خوف لا أمان فی أمریکا، إنک تسیر فی الشارع ولاتدری من سیعتدی علیک حتی وأنت فی البیت لاتدری ما یمکن أن یحدث لک ولبیتک[49]» (عبدالقدوس، 1982: 38).
این تصویری است که راوی از زندگی روزالین ترسیم کرده است. او دختری منزوی از یک روستا در آمریکا است. روزالین تحتنظارت مادرش زندگی بستهای دارد که علت آن ترس از ناامنی است. در واقع، مسألۀ اصلی روزالین نبود امنیت است بهطوریکه باعث میشود در اوج سختگیری خود و خانوادهاش زندگی کند. راوی در فصل سوم رمان به بیان سرگذشت روزالین از زبان فوزیه میپردازد و ضمن بیان سرگذشت او به انزوایش اشاره میکند. حالات روحی روزالین بیشباهت به عبدالوهاب نیست. او دختری منزوی و ترسو است که در اثر سختگیریهای خانواده اعتمادبهنفس خود را از دست داده است. علاوهبراین، اتفاقاتی در زندگی او رخ داده که در اثر آن زندگی اندوهباری پیدا کرده است؛ مانند دیوانگی مادر و برادرش بر اثر ضربۀ مغزی که فشار روحی زیادی بر او وارد کرده است. فوزیه در روایتی که از زندگی دوستش برای راوی ارائه میکند به روزالین حق میدهد و دربارۀ زندگیاش چنین نتیجه میگیرد که:
«لم تعد روزالین تحتمل هذه الحیاة»[50] (عبدالقدوس، 1982: 39). (مسأله)
5ـ2ـ3. پاسخ و ارزیابی
زندگی روزالین و فشارهایی که بر او وارد شده او را به سمت رفتارهای نامتعادل سوق داده است؛ همان پاسخی که پیش از این دربارۀ عبدالوهاب شاهد بودیم. نمونۀ رفتار نامتعادل روزالین افراطگرایی در دین است که مردم آن را به حساب دیوانگی او میگذارند. نکتۀ جالب دربارۀ پاسخ او به انزوایش این است که روزالین هم مانند عبدالوهاب (که در بخشی از زندگی به سمت مشروبخواری و رفتار ضد مذهبی رفت) دست به رفتارهای نابهنجار و غیرعادی زده است:
«وصل بها الجنون إلی أن قامت من نومها ذات صباح باکر وخرجت من البیت کما هی وحتی دون أن تضع حذاءها فی قدمیها وسارت فی الشارع إلی الکنیسة ثم دخلت وأخذت تحطم کل شیء الصلبان والشمعدانات حتی حطمت تمثال السید المسیح ثم سقطت علی الأرض تصرخ وتبکی[51]» (عبدالقدوس، 1982: 39). (پاسخ)
این پاسخ نمیتواند ترس و وحشت درونی روزالین را از بین ببرد. رفتار روزالین، علاوهبراینکه حاکی از مذهبگرایی بدون باور قلبی او است، نشانۀ تنفر او از مذهب کاتولیک است؛ یعنی عاملی که در زندگی او را تحتفشار قرار داده است.
پاسخ دیگر روزالین به انزوا و احساس ترس و عدم امنیتش، رفتن زیر چتر حمایت زنی مردگونه، قوی و مسلط است. روزالین مجذوب فوزیه میشود و در کنارش احساس امنیت میکند:
«التقت فوزیة بروزالین وبسرعة تصادقا. توطدت الصداقة بین فوزیة وروزالین حتی أصحبت روزالین تقضی کل أوقات فراغها فی شقة فوزیة. عاشت روزالین مع فوزیة وزوجها عامین حتی أیام الإجازات الجامعیة کانوا دائما معا لم تکن تفترق عنهما إلا أیام قلیلة خلال العام لتذهب لزیارة أهلها فی قریتها[52]» (عبدالقدوس، 1982: 39 ـ40). (پاسخ)
این دوستی بر کیفیت زندگی روزالین تأثیر میگذارد. او دیگر مثل سابق در امور روزانه سخت نمیگیرد و به کلیسا پناه نمیبرد. در واقع، فوزیه پناهگاه روزالین بهجای مذهب و کلیسا شده است.
«کل ما حدث لروزالین خلال هذه الفترة أنها لم تعد متزمتة کل هذا التزمت لم تعد تغالی فی أداء شعائر دینها والتردد علی الکنیسة[53]» (عبدالقدوس، 1982: 41). (ارزیابی مثبت)
تحلیل این ارزیابی نیز منفی است، زیرا طبیعت ترس در او کاملاً از بین نمیرود و همچنان به قوت خود باقی است. بههمیندلیل، روزالین راه دیگری را برای نجات خود بر میگزیند. او به مصر میآید تا شاید در مصر و در کنار فوزیه زندگی بهتری داشته باشد و در امنیت زندگی کند:
«وکان قدمضی أقل من عام عندما أرسلت روزالین برقیة مختصرة: هل أستطیع أن آتی إلی مصر وأقیم معکم. وردت علیها فوزیة بکلمة واحدة: تعال. جاءت روزالین وهی تبدو هائمة فی الفرحة لمجرد أنها استطاعت أن تجیء إلی مصر[54]» (عبدالقدوس، 1982: 42) .(پاسخ)
نویسنده، وضعیت روزالین را بعد از آمدن به مصر اینگونه توصیف میکند:
«إنها تستطیع أن تسیر فی الشارع بلاخوف وتستطیع أن تنام وتفتح کل المنافذ حولها وتطفئ النور بلاخوف إنها تتصور أن المصریین کلهم یعیشون فی أمان ولذلک ترید أن تعیش معهم[55]» (عبدالقدوس، 1982: 44). (ارزیابی مثبت)
روزالین بهواسطۀ خانوادۀ فوزیه با دین اسلام آشنا میشود و از آنجاییکه دین اسلام را کامل و دین امنیت مییابد، اسلام میآورد. به اعتقاد او، اصول اسلام بهگونهای هستند که برای انسان امنیت و آرامش در پی دارند. در واقع، انگیزۀ او از اسلام آوردن، رهایی از عقدۀ ترس است.
«هی قد ولدت ووجدت نفسها مسیحیة کاثولیکیة ولکنها استطاعت أن تتحرر وتبحث لنفسها بنفسها إلی أن آمنت بالاسلام فاعتنقه وهی تعیش الیوم هادئة سعیدة مطمئنة بإیمانها تعیش الإسلام أصبح إسلامها هو وجودها[56]» (عبدالقدوس، 1982: 55). (ارزیابی مثبت)
نکتۀ مهمی که در این مسأله باید به آن توجه کرد، نقش فوزیه در این رمان است. او اگرچه بهاندازۀ نظیره و روزالین در روایت دیده نمیشود، اما شبیه عروسکگردانی است که از پشتپرده اعمال روزالین و کل روایت را هدایت میکند و داستان را به سمتی که قرار است اتفاق بیفتد، پیش میبرد.
5ـ3. مسألۀ سوم: ازدواج نظیره
در این بخش به بررسی مسألۀ سوم که ازدواج نظیره است پرداخته میشود.
5ـ3ـ1. موقعیت
«إن بابا ملیونیر وهو ملیونیر وضع لنفسه أی أنه لا شیء إلا أنه ملیونیر، لیس واحدا من مجتمع الملیونیرات ولیس من عائلة کبیرة ولیس له نفوذ أو منصب حکومی وجاهل لایجید القراءة والکتابة ولایتکلم إلا فی عمله وکل من یتقدم إلیه من الغرباء عنه یتقدم إلی الملیونیر المشهور، صاحب الفلوس وکل من یفکر فی الزواج من إحدی بناته یکون محصورا فی الزواج من إبنة الرجل الغنی وعلی طمع فی أن یحقق له هذا الرجل الغنی حیاة کلها فلوس[57]» (عبدالقدوس، 1982: 96). (موقعیت)
نویسنده در عبارت فوق اوضاع حاکم بر خانوادۀ نظیره را تشریح میکند و بهطور ضمنی به نحوۀ شکلگیری مسأله اشاره میکند تا ذهن خواننده را برای مسألهای که میخواهد مطرح کند، آماده سازد. در واقع، از این عبارت میتوان ترس و دلهرۀ نظیره را دربارۀ سرنوشتش حدس زد.
5ـ3ـ2. مسأله
عقدهای که عبدالغفور در دل عبدالوهاب کاشته است تنها مختص او نیست، بلکه شامل همۀ فرزندانش میشود. نظیره، خواهر عبدالوهاب هم مانند او با فقدان اعتمادبهنفس مواجه است. علاوهبراین، او بهخاطر رفتارهای پدرش که منجر به از هم پاشیده شدن زندگی خواهرانش شده است، نسبت به آیندۀ خود هراسان است:
«حطمنی طلاق أخی إشتد ضغط عقدتی علی نفسیتی حتی نقلتنی إلی هاویة الیأس. لن أتزوج أبدا. أختی الکبیرة تزوجت وفشلت فی زواجها بسبب العقدة التی بذرها أبی وأختی الثانیة طلقت وتعذبت لنفس السبب وأختی الثالثة نفیسة تنازلت عن شخصیتها هی وزوجها وعاشا زواجهما عبدین خادمین بأبی وأخی الأکبر هاجر إلی إنجلترا هربا من عقدته النفسیة وها هو أخی الأصغر اضطر أن یطلق وهو یتعذب رغم أنه تزوج أمریکیة وربما اختارها أمریکیة ظنا منه أن عقدة أبی لن تؤثر علی زواجه بها کما لو تزوج مصریة[58]» (عبدالقدوس، 1982: 143). (مسأله)
زندگی مشترک خواهر و برادران نظیره تحتتأثیر رفتارهای عبدالغفور ـ که حاصل اصول و باورهای اشتباه او است ـ به طلاق ختم شده است. بههمیندلیل، نظیره از ازدواج واهمه دارد و میترسد زندگی او نیز پس از ازدواج با شکست همراه باشد.
5ـ3ـ3. پاسخ و ارزیابی
«أتزوجک بلاأبیک أی أتزوجک الآن دون أن نخبر بابا وتترکین البیت کأنک تهربین ونعیش هنا معا زوجا وزوجة. طبعا سیثور بابا بعد أن یعلم وسیطردک من عائلته لن یمدک بأی مساعدة وسیقطع عنک مصروفک وقد یحرمک من المیراث وبذلک تتأکدین أنی تزوجتک لشخصک لا لأنک ابنة الحاج عبدالغفور البرعی فلن أنال منه شیئا فی حیاته ولابعد وفاته وسستبنین کل شخصیتک الحرة بعیدا عن أبیک وتتحررین من عقدتک[59]» (عبدالقدوس، 1982: 116). (طرح پیشنهادی)
در بین مراحل مسأله و پاسخ، ممکن است یک مرحلۀ میانی وجود داشته باشد که در آن یک طرح[60] یا پیشنهاد و یا طرح کلی از آنچه که بهعنوان پاسخ در نظر گرفته خواهد شد، ارائه میشود (Hoey, 2001: 140). در این مسأله نیز طرحی که پیشنهاد میشود این است که نظیره بدون اطلاع پدرش ازدواج کند تا بهاینترتیب، با وی ارتباطی نداشته باشد و بتواند شخصیت مستقل خود را بنا کند. این طرح از سوی حسین (راوی داستان) مطرح میشود، اما مخالفت نظیره را در پی دارد. بههمیندلیل، طرح پیشنهادی به مرحلۀ اجرا در نمیآید و به پاسخ تبدیل نمیشود.
«لیس مما یثبت حریتی وقدرتی علی أن أستقل بشخصیتی عن أبی أن أهرب منه ونتزوج بعیدا عنه. بالعکس هذا سیجعلنا اکثر استسلاما له ونعیش زواجنا کأننا هاربان من القوة الأعظم التی هزمنا أمامها؛ قوة أبی وبالعکس إن والدی قد یوافق علی زواجنا بلامبالاة لأن لیس من طبیعته فرض إرادته علی أولاده ولکن مایجعلنی أقیم بشخصیتی الحرة هو أن أستقل دون أبی وأنا حرة أن أعیش ولست فی حاجة إلیه[61]» (عبدالقدوس، 1982: 117ـ 118). (ارزیابی منفی)
دربارۀ شخصیت نظیره باید گفت که او جسورترین فرزند عبدالغفور است که تصمیم دارد به بهترین شیوه از مشکلی که پدرش برایش به وجود آورده خود را نجات دهد. البته، قابل ذکر است که نظیره پدر خود را فرد قوی و موفقی میداند و او را تحسین میکند. به همین سبب است که در گفتوگویش با راوی، شاهد دفاع وی از رفتارهای پدر و موجه شمردن آن هستیم.
نظیره برای بیرون شدن از معضلی که بهخاطر عبدالغفور ایجاد شده است، پافشاری کرده و سعی در حل مسألۀ خود دارد. این امر نشان میدهد که او با وجود آسیبهای روحی و روانی که متأثر از برخوردهای عبدالغفور است، قصد دارد با حقیقت روبهرو شده و بر مشکلش غلبه کند. با وجود این، آشنایی با حسین و راهحلی که او ارائه میدهد باعث انعطاف او میشود. حسین بهزیرکی در مییابد که راهحل مسأله اثبات بیطمعی خود به ثروت عبدالغفور است. او درستی ادعایش را به عبدالغفور ثابت میکند و نظیره را مصمم به ازدواج میکند:
«لأقدم علی التجربة دون خوف. لأتزوج حتی لو فشلت فإن الفشل أرحم من الهرب وجدت نفسی أتخذ قرارا نهائیا کاملا هادئا بأن نتزوج[62]» (عبدالقدوس، 1982: 144). (پاسخ)
در پایان، نظیره با جسارت و شجاعت خود عقدهای را که پدرش در دلش کاشته کنار زده و راهحلی منطقی و عاقلانه برای برونرفت از مشکلاتش پیدا میکند. او ازدواج میکند و ازدواجش مثل خواهرانش تحتتأثیر پدر قرار نمیگیرد. بنابراین، پاسخ ارائهشده مثبت ارزیابی میشود.
«لقد مضی علی زواجنا سنوات ونحن فی قمة السعادة ونحن تقریبا متباعدان عن عائلتها وعائلتی وإن کان کل افراد العائلتین معجبین بنا واشدهم إعجابا الحاج عبدالغفور[63]» (عبدالقدوس، 1982: 151). (ارزیابی مثبت)
- نتیجهگیری
در این مقاله، سازمان متن روایی «لن أعیش فی جلباب أبی» اثر عبدالقدوس بر اساس الگوی حل مسألۀ هوئی (2001) مورد بررسی قرار گرفت. چنانکه گذشت، در این رویکرد، مسأله، گرهها و چالشهایی وجود دارند که شخصیتهای داستان با آنها درگیر بوده و در پی حل آنها هستند. باتوجهبه اینکه متنهای طولانی میتوانند در عین حال دارای چندین مسأله باشند، در این رمان نیز سه مسأله وجود دارند که عبارتند از: سرخوردگی عبدالوهاب، انزوای روزالین و ازدواج نظیره. دو مورد اخیر تمامی ارکان الگوی حل مسأله را دارند، اما از آنجایی که پاسخهای پیشنهادی مسألۀ نخست به راهحلی نهایی ختم نمیشوند، این مسأله بهصورت حلنشده به پایان میرسد. در الگوی حل مسأله، اگرچه برخی مسألهها ممکن است با پاسخ منفی به اتمام برسند، اما میتوان این پاسخهای منفی را بهعنوان نتیجۀ منفی متن پذیرفت. بنابراین، عناصر الگوی مذکور در این متن بهوضوح دیده میشوند و با آن منطبق هستند. سه مسألۀ مربوط به شخصیتهای اصلی داستان، یعنی عبدالوهاب، نظیره و روزالین از ارکان اصلی این روایت هستند که نویسنده به شکل جامع آنها را به تصویر کشیده است. پاسخهای متعددی برای مسألۀ سرخوردگی عبدالوهاب ارائه میشود، از جمله رشد تحصیلی، مهاجرت به خارج از کشور و ازدواج با زنی آمریکایی. با وجود این، این پاسخها ناموفق بوده و ارزیابی از آنها منفی است. ازاینرو، مسألۀ نخست با وجود اینکه وارد چرخۀ مجدد میشود، بهصورت حلنشده باقی میماند. مسألۀ انزوای روزالین با اولین پاسخ حل نمیشود، ولی با راهحل نهایی اسلام آوردن روزالین و ارزیابی مثبت از آن با موفقیت به پایان میرسد. طرح پیشنهادی مسألۀ نظیره به پاسخ منتهی نمیشود، اما نظیره برای حل این مسأله، پاسخ مواجه شدن با مشکل را در نظر میگیرد که ارزیابی از آن مثبت است. بنابراین، مسألۀ سوم بدون طی چرخهای طولانی و تنها با یک پاسخ که مثبت تلقی میشود، به اتمام میرسد.
[1]. text linguistics
[2]. structural linguistics
[3]. Brown, G., & Yule, G.
[4]. Halliday, M., & Hassan, R.
[5]. Beaugrande, R.
[6]. communicative event
[8]. cohesion
[9]. coherence
[10]. intentionality
[11]. acceptability
[12]. situationality
[13]. intertextuality
[14]. informativity
[15]. text applied approach
[16]. Dressler, W.
[17]. problem-solution pattern
[18]. Hoey, M.
[19]. reference
[20]. textual context
[21]. the role of participants
[22]. receiver
[23]. sender
[24]. composite linguistic sign
[25]. situation
[26]. problem
[27]. response
[28]. positive and negative evaluation
[29]. Salkie, R.
[30]. recycling
[31]. دوستی من با عبدالوهاب برعی از نوع عجیب آن بود. گاهی فکر میکردم ما فقط آشنا هستیم، چراکه از وقتی در مدرسۀ ابتدایی و دبیرستان بودیم همدیگر را میشناختیم. در یکی از خیابانهای منطقۀ زمالک که هر دو در آنجا ساکن هستیم، بهطور اتفاقی یکدیگر را دیدیم. بعد از تمام شدن سخنان پوچی که با آن سر هر حرفی را باز میکنند، گفت: میخواهم ازدواج کنم. با قیافهای گرفته و بدون خوشحالی این جمله را گفت. سپس، با صدای آرام و گرفتهاش گفت: او اهل آمریکا است.
[32]. انگار با مصیبتی روبهرو بود. آه کشید و گفت: اسلام آورده است.
[33]. عبدالوهاب از زمانی که در دبستان با ما بود و تا به امروز بهعنوان فرزند حاج عبدالغفور برعی شناخته میشود، اما هرگز از این شهرت خوشحال نبود. اصلاً تمایل نداشت دربارۀ پدرش صحبت کند و از هر سؤالی که متوجۀ پدرش بود فرار میکرد؛ انگار از او نفرت داشت.
[34]. از پسرانش، نه عبدالوهاب و نه عبدالستار، جزء دستیارانش نبودند. حتی آنها یک بار هم به بازار وکالة البلح نرفتهاند و انبارهای پر از پول پدرشان را ندیدهاند. بین آنها و پدرشان حس تنفر بود. به او بهعنوان انسان جاهلی نگاه میکردند که نمیتواند نه خودش و نه آنها را ترقی دهد. برخورد او با پسرانش بدین صورت بود که آنها مسئول خودشان هستند. عبدالغفور خودش در زندگی اینگونه بوده است و پدرش در تمام آنچه که به او رسیده است، نقشی نداشته است؛ این یعنی زندگی. هر پسری که به دنیا میآید، خودش مسئول خودش است.
[35]. عبدالستار و عبدالوهاب، پسران حاج عبدالغفور که هردو از پدر خود فاصله گرفتهاند، از وقتی وارد کودکستان شدند بهتنهایی بهدنبال آیندۀ خود بودند. پدرشان هرگز از اتفاقاتی که برایشان میافتاد یا از درسشان چیزی نمیپرسید.
[36]. هرچه بزرگتر میشدیم تعجبم از عبدالوهاب بیشتر میشد و از رفتارهایش غافلگیر میشدم؛ رفتارهایی که باعث میشدند گاهی او را دیوانه یا آدم غیرعادی بپندارم.
[37]. او از ناتوانیاش در دستیابی به آنچه که پدرم رسیده رنج میبرد و تا زمانیکه به خواستۀ خود برسد با این رنج زندگی خواهد کرد. همۀ ما از این عقده در عذاب هستیم، حتی من.
[38]. برادرم عبدالوهاب حق دارد. روزالین مقصر است. او نمیتواند عقدهای را که بهخاطر پدرم از آن در عذاب هستیم، درک کند.
[39]. شاید دغدغۀ عبدالوهاب این بود که نمیخواست شبیه پدرش باشد. بههمیندلیل تصمیم داشت وارد مدرسه شود و مدرک تحصیلیاش را دریافت کند.
[40]. چند سال از عبدالوهاب پیش افتادم. دبیرستان را تمام کردم و وارد دانشکدۀ مهندسی شدم، اما او پس از گذشت نُه سال هنوز هم در دبیرستان مانده بود. سپس، بهطور ناگهانی و بدون اتمام دبیرستان به خارج سفر کرد.
[41]. برادرم عبدالوهاب حق دارد. روزالین مقصر است. او نمیتواند عقدهای را که بهخاطر پدرم از آن در عذاب هستیم، درک کند. عقدهای که برادرم عبدالسلام را مجبور کرد به انگلیس مهاجرت کند، عبدالوهاب را نیز به مهاجرت واداشت. او قبلاً مهاجرت کرده بود، ولی دور از پدرم موفق نشد. عقدۀ عجیب و غریبی است که مثل تارهای عنکبوت میماند و کسی که آن را تجربه نکرده است، بهسختی میتواند آن را بفهمد.
[42]. شاید پدرش عقدۀ خودنمایی و فخرفروشیاش را بهاینصورت برطرف میساخت که فرزندانش در خارج باشند. شاید میخواست به عبدالوهاب هم همان چیزی را بدهد که به عبدالستار داده است که در خارج اقامت میکند و عبدالغفور به او افتخار میکند.
[43]. در این دیدار نگفت که مدرکی از اروپا گرفته است یا در یک رشته یا شغلی تخصص یافته است.
[44]. دو هفتۀ بعد، برادرم با این گفتهاش که با روزالین بر سر ازدواج به توافق رسیده است، غافلگیرم کرد.
[45]. درخواست طلاق داد.
[46]. برادرم بر روی زمین افتاد و بهروی شکم دراز کشید. انگار گریه میکرد؛ اگرچه وقتی کنارش نشستم و شانههایش را گرفتم، دیدم گریه نمیکند، ولی بههمریخته بود.
[47]. روزالین اهل روستایی در نزدیکی شهر شیکاگو است. خانوادۀ او صاحب مغازۀ کفشفروشی معمولی هستند که کاملاً به آن متکیاند. مذهبشان کاتولیک است و تاحدی سختگیر هستند که منزوی شدهاند. به همین دلیل است که روزالین مانند دختران آمریکایی دیگر در تمام جوانب زندگیاش از آزادی کامل برخوردار نبود. خیلی محدودیت داشت؛ انگار در زندان به سر میبرد و مادرش هم زندانبان او بود. تنها به دستور مادرش به جایی رفتوآمد میکرد.
[48]. هربار که اسم او به میان میآمد فوزیه میگفت: بیچاره روزالین.
[49]. زندگی روزالین اینگونه بود؛ زندگیای بسته و در اوج سختگیری. شاید علت این سختگیری این بود که بهدنبال امنیت بود و میخواست از خودش محافظت کند. مردم آمریکا با ترس زندگی میکنند. در آمریکا امنیت نیست. در خیابان راه میروی و نمیدانی چه کسی به تو دستدرازی خواهد کرد. حتی اگر در خانه باشی نمیدانی چه اتفاقی برای تو و خانهات میافتد.
[50]. روزالین دیگر تحمل این زندگی را نداشت.
[51]. جنون او را تا جایی پیش برد که یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و با همان اوضاع ظاهریاش، بدون اینکه کفش بپوشد از خانه بیرون رفت و به سمت کلیسا به راه افتاد. وارد کلیسا شد و همهچیز از جمله صلیبها، شمعدانها و حتی مجسمۀ حضرت مسیح را شکست. سپس، بر روی زمین افتاد و گریه و زاری کرد.
[52]. فوزیه سریع با روزالین آشنا شد و با هم دوست شدند. دوستی بین فوزیه و روزالین تاحدی محکم شد که روزالین تمام اوقات فراغتش را در آپارتمان فوزیه سپری میکرد. روزالین با فوزیه و همسرش به مدت دو سال زندگی کرد. آنها حتی در روزهای تعطیلات دانشگاه هم همیشه کنار هم بودند. در طول سال فقط چند روز از او جدا میشد تا بهخاطر دیدار خانوادهاش به روستایش برود.
[53]. تمام اتفاقاتی که در طول این مدت برای روزالین افتادند از این قرار بودند که دیگر مثل گذشته زیاد سختگیر نبود و در انجام شعائر مذهبی و رفتوآمد به کلیسا زیادهروی نمیکرد.
[54]. کمتر از یک سال گذشته بود که روزالین تلگراف کوتاهی فرستاد: میتوانم به مصر بیایم و با شما زندگی کنم؟ فوزیه در یک کلمه جواب او را داد: بیا. روزالین به مصر آمد و از اینکه توانسته بود به آنجا بیاید خوشحال به نظر میرسید.
[55]. روزالین میتواند بدون ترس در خیابان راه برود و شب بیرون از خانه بماند. میتواند بدون ترس بخوابد؛ پنجرهها را باز کند و چراغ را خاموش کند. او تصور میکند همۀ مصریها در امنیت زندگی میکنند. ازاینرو، میخواهد با آنها زندگی کند.
[56]. روزالین از وقتی به دنیا آمد خود را مسیحی کاتولیک یافت، اما توانست آزاد شود. خودش تحقیق کرد تا اینکه به اسلام ایمان آورد و به آن گروید. او الآن در آرامش زندگی میکند و از ایمان آوردنش خوشحال و مطمئن است. با اسلام زندگی میکند؛ اسلام جزئی از وجودش شده است.
[57]. پدرم شخص ثروتمندی است و خودش بهتنهایی و با تلاش خود به این ثروت دست یافته است. تنها امتیاز او فقط پولدار بودنش است. عضو جامعۀ ثروتمندان نیست و در خانوادهای مشهور به دنیا نیامده است. صاحبنفوذ نیست و پست و مقام دولتی هم ندارد. بیسواد است و خواندن و نوشتن را خوب بلد نیست. فقط در مورد کارش حرفی برای گفتن دارد. هر فرد غریبهای با او بهعنوان یک فرد ثروتمند معروف و سرمایهدار ارتباط برقرار میکند و هرکسی که به فکر ازدواج با یکی از دختران اوست فقط به این فکر میکند که با دختر مردی ثروتمند ازدواج میکند؛ به طمع اینکه این مرد ثروتمند زندگی مرفهی را برای وی فراهم کند.
[58]. طلاق برادرم من را درهم شکست و عقدۀ درونیام را تشدید کرد. باعث شد در لب پرتگاه نا امیدی قرار بگیرم. تصمیم گرفتم هیچوقت ازدواج نکنم. خواهر بزرگم ازدواج کرد و بهدلیل عقدهای که پدرم ایجاد کرده بود در ازدواج شکست خورد. خواهر دومم هم به همان دلیل طلاق گرفت و عذاب کشید. خواهر سومم نفیسه و همسرش شخصیتشان را نادیده گرفتند و مثل بردهای مطیع برای پدرم زندگی کردند. برادر بزرگم برای فرار از این عقدۀ روانی به انگلیس مهاجرت کرد. این هم از برادر کوچکترم که مجبور شد از همسرش جدا شود و عذاب بکشد؛ با اینکه با دختری آمریکایی ازدواج کرده بود. شاید دلیل اینکه بهجای دختر مصری با دختر آمریکایی ازدواج کرده این است که خیال میکرد اگر با دختری آمریکایی ازدواج کند، عقدهای که پدرم ایجاد کرده در این ازدواج تأثیر نخواهد داشت.
[59]. بدون درنظر گرفتن پدرت با تو ازدواج میکنم. یعنی بدون اینکه به پدرت اطلاع بدهیم ازدواج میکنیم. تو مثل کسانی که فرار میکنند خانهتان را ترک میکنی و بعد با هم مثل زن و شوهر در اینجا زندگی میکنیم. مسلماً پدرت پس از فهمیدن ماجرا عصبانی میشود و تو را طرد میکند. او هیچ کمکی نمیکند و حقوق ماهیانه تو را هم قطع میکند. ممکن است تو را از ارث هم محروم کند. بدینترتیب، مطمئن میشوی که من بهخاطر خودت با تو ازدواج کردم نه بهخاطر اینکه دختر حاج عبدالغفور هستی و من، نه در طول زندگی و نه بعد از وفاتش، چیزی را از جانبش به دست نمیآورم. تو نیز شخصیت مستقلت را به دور از پدرت میسازی و از مشکلت خلاص میشوی.
[60]. plan
[61]. اینکه از پدرم فرار کنیم و بیخبر از او ازدواج کنیم مصداق آزادی نیست و توانایی من در مستقل شدن را نشان نمیدهد. برعکس، این موضوع باعث میشود بیشتر تسلیم او شویم. ما با ازدواجمان انگار از قدرت بزرگی (پدرم) که مقابلش شکست خوردهایم، فرار کردهایم. ممکن است پدرم با بیاعتنایی با ازدواجمان موافقت کند، چون عادت ندارد نظر خود را بر فرزندانش تحمیل کند، ولی من در صورتی میتوانم شخصیت آزادم را بنا کنم که در حین آزادی از پدرم جدا شوم و بدون احتیاج به او بتوانم زندگی کنم.
[62]. بدون ترس خودم را محک میزنم، حتی اگر شکست بخورم، چراکه شکست خوردن از ترسیدن بهتر است. با آسودگی خاطر تصمیم نهایی را گرفتم. تصمیم گرفتم با هم ازدواج کنیم.
[63]. سه سال از ازدواجمان گذشته است، درحالیکه در اوج خوشبختی هستیم. ما تقریباً از خانوادههایمان دور هستیم. همۀ اعضای خانواده، بهخصوص حاج عبدالغفور از ما در شگفتاند.