Document Type : Review Article

Authors

1 PhD Candidate in General Linguistics, Allameh Tabataba’i University, Tehran (Corresponding Author);

2 PhD in General Linguistics, Birjand University;

3 M.A. in General Linguistics, Payam Noor University;

4 PhD in Persian Language and Literature, Birjand University;

Abstract

Critical discourse analysis is the modern approach to discourse analysis which has been used in a wide range of disciplines in recent decades, including literature and psychology. Although critical discourse analysis approach prioritizes the relationship among language, power, ideology and discourse in political-social issues, it is possible to analyze and interpret the literature of nations in the context of critical discourse analysis and linguistic criticism. Tarikh-e Beyhaqi is among those literary works which can be studied in the framework of this approach. It enables the analyst to reveal the relationship among power, ideology and discourse. Linguistically examining the episode ‘The Death of Bunasr-e Moshkan’, the present study sought to explore the deep and hidden layers of the text, i.e. the status of the relationship between power and ideology in Ghaznavi period. It also aimed at achieving critical defamiliarization through discovering and interpreting different ideologies in the text. In so doing, the writers used Norman Fairclough’s approach in critical discourse analysis and analyzed the text in descriptive, interpretive and expressive layers. In descriptive layer, word selection, characters and metaphorical aspects are emphasized, so that the ideological approach of Beihaghi is expressed. The noticeable features of this part included the cold and lifeless space dominating the episode, the serious state of society at that time, and the sense of freedom-seeking and desperation of the protagonist. All of these features were masterfully indicated in words and expressions of the episode. In interpretive layer, the emotional and mental crisis of that time and the discourse of different groups of people are interpreted through intertextuality. In expressive layer, the contrasts of mental comfort and discomfort, responsibility and irresponsibility, loyalty and betrayal, and friendship and enmity, adds a contrastive excitement to the episode. 

Keywords

1. مقدمه

تحلیل گفتمان انتقادی رویکردی نوین در تحلیل گفتمان است که در دهه‌های اخیر، در طیف وسیعی از پژوهش‌ها در رشته‌های ادبیات و روان‌شناسی به کار گرفته شده است. در این رویکرد، گفتمان صرفاً یک پدیدۀ سازنده نیست بلکه محصول سایر پدیده‌ها نیز به شمار می‌آید. نکتۀ محوری در این نوع تحلیل این است که گفتمان‌گونۀ مهمی از عملکرد اجتماعی است که دانش، هویت‌ها و روابط اجتماعی، ازجمله مناسبات قدرت، را بازتولید کرده و تغییر می‌دهد و هم‌زمان، سایر ساختارهای اجتماعی به آن شکل می‌بخشند (یورگنسن و فیلیپس، 1389: 128). «اگرچه رویکرد تحلیل گفتمان انتقادی رابطۀ زبان، قدرت، ایدئولوژی و گفتمان در متون رسانه‌ای و مسائل سیاسی‌ـاجتماعی را در اولویت نخست دستور کار خود دارد، ولیکن اگر بپذیریم که هر آنچه به زبان گفتار و نوشتار مربوط می‌شود در حوزۀ تحلیل گفتمان جای می‌گیرد، پس می‌توان ادبیات شفاهی و مکتوب ملت‌ها را ... در چارچوب تحلیل گفتمان انتقادی و نقد زبان‌شناختی تحلیل و تفسیر نمود و سبک فرد و دوره‌ای ادبیات فارسی را نیز با نگاه انتقادی، شناسایی و معرفی کرد» (آقاگل‌زاده، 1386: 18).

اثر ماندگار بیهقی از جمله آثار تاریخی‌ـ ادبی است که می‌توان آن را در چارچوب تحلیل گفتمان انتقادی مورد بررسی قرار داد و رابطۀ قدرت، ایدئولوژی و گفتمان را در این اثر آشکار ساخت. در این اثر، نویسنده به شرح تاریخ غزنه پرداخته و آن‌چنان آن را در پوسته‌ای از نثر فصیح و سلیس پوشانده که بیشتر به‌عنوان اثری ادبی مورد ستایش قرار گرفته است. این اثر ادبیات را به‌عنوان وسیله‌ای برای فهم و درک تاریخ آن دوره به خدمت گرفته است و با اصول تاریخ‌گرایی نوین مطابق است که برخلاف تاریخ‌گرایی قدیمی، به وجوه ارتباطی ظریف و پیچیده بین یک موضوع زیبایی‌شناسانه (مثلاً متن) و جامعه اعتقاد دارد. به‌علاوه، این نظر را که می‌توان متن را جدا از زمینۀ فرهنگی آن مورد ارزیابی قرار داد رد می‌کند. «تاریخ‌گرایی نوین به‌عنوان یکی از مفاهیم بنیادی در مطالعۀ متون ادبی از نگاه تحلیل گفتمان انتقادی مطرح می‌گردد که متأثر از آراء میشل فوکو(Michel Foucault) است و این نکته که «گفتمان موضوعی تاریخی است» یکی از مبانی تحلیل گفتمان انتقادی وداک (Vedak) و فوکو به شمار می‌رود » (همان: 21). در تاریخ بیهقی، وقایع تاریخی دوره‌ای از تاریخ ایران در زبان متن نهفته شده است؛ درواقع، نویسنده ایدئولوژی خود و ارزش‌ها و اعتقادات جامعه را با سبکی خاص و هنرمندانه در زبان رمزگذاری کرده است. در این میان، نقش پویای تحلیلگر همان آزادسازی و کشف معنی است.

این مقاله قصد دارد تا با بررسی زبان‌شناختی متن، به لایه‌های زیرین و پنهان متن، یعنی وضعیت رابطۀ قدرت و ایدئولوژی در عصر غزنوی، برسد و با کشف و کنار هم گذاشتن ایدئولوژی‌های مختلف در درون متن، به آشنایی‌زدایی انتقادی دست پیدا کند. برای این کار، از روش تحلیل گفتمان انتقادی فرکلاف استفاده می‌شود و متن، در سه لایۀ توصیف، تفسیر و تبیین، مورد تحلیل قرار می‌گیرد.درنوشتۀ حاضر روش توصیفی‌ـ‌تحلیلی به کار گرفته شده و برای انجام تحلیل گفتمان انتقادی، از روایت «مرگ بونصر مشکان» از کتاب تاریخ بیهقی اثر ابوالفضل بیهقی به کوشش خلیل خطیب رهبر استفاده شده ‌است. این تحلیل گفتمان در راستای رویکرد نورمن فرکلاف صورت پذیرفته، تمامی مثال‌ها شماره‌گذاری شده و در مقابل هریک، شمارۀ صفحۀ آن نیز ذکر شده است.

2. پیشینۀ پژوهش

دربارۀ پیشینۀ پژوهشی مرتبط با موضوع این مقاله، می‌توان به «تحلیل گفتمان انتقادی و ادبیات» از آقاگل‌زاده (1386) اشاره کرد؛ در این مقاله، نویسنده در تلاش است الگوهای تحلیل زبان‌شناسان انتقادی را برای تحلیل، تفسیر و نقد متون ادبی تبیین کند و این مطلب را نشان دهد که در نگاه تحلیلگران گفتمان انتقادی، ادبیات به‌مثابۀ زبان و گفتمان است. پهلوان‌نژاد و ناصری مشهدی (1387) در «تحلیل متن نامه‌ای از تاریخ بیهقی با رویکرد معنی‌شناختی کاربردی "نامۀ سران تگین‌آباد"»، به تحلیل زبان‌شناختی یکی از داستان‌های تاریخ بیهقی پرداخته‌اند و آن را از دیدگاه معنی‌شناسی کاربردی مورد بررسی قرار داده‌اند. همچنین، فاروقی (1387) در «تحلیل زبان‌شناختی ترجمۀ بهرام چوبین و حرب‌های وی»، با بررسی زبان‌شناختی بخشی از ترجمۀ فارسی تاریخ بلعمی، به این موضوع پرداخته است که در متون منثور، هم ساختار و هم کلیت اثر باید آن‌چنان دقیق باشد که درصورت ترجمه، هر کلمه در آن، باارزش و غیرقابل تغییر باشد. کتاب بنیان‌های استوار ادب فارسی (تحقیقی در کارکردهای نثر فارسی با تحلیلی از قصۀ حسنک وزیر) از محمدی بنه‌گزی (1384) نگاهی متفاوت دارد؛ در این کتاب، نویسنده به بررسی رازهای خلق یک شاهکار ادبی پرداخته است تا نشان دهد که چرا از دیدگاه ادبی و زبان‌شناختی، داستان «حسنک وزیر» از شاهکارهای نثر تاریخ بیهقی به حساب می‌آید.

3. مبانی نظری پژوهش

تحلیلگران گفتمان انتقادی، در نقد زبان‌شناختی خود، الگوهای مختلفی برای تحلیل متون ادبی پیشنهاد کرده‌اند که از میان آن‌ها، نظریۀ «دیدگاه روایی» از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. در این دیدگاه، تحلیلگر تحلیل خود را به آن‌ سوی جملات گسترش می‌دهد و به شرح فرایندهای ارتباطی متون می‌پردازد؛ یعنی سطوح بالاتر و انتزاعی‌تر روابط قدرت، ایدئولوژی و بافت تاریخی و اجتماعی. دیدگاه روایی یا زمانی‌ـ‌مکانی دارای چهار سطح است: سطح عبارت‌شناختی، سطح مکانی‌ـ‌زمانی، سطح ایدئولوژیکی و سطح روان‌شناختی (آقاگل‌زاده، 1386: 25)؛ بنابراین، تحلیل گفتمان انتقادی که مفاهیم بنیادین قدرت، زبان و ایدئولوژی را مورد بحث قرار می‌دهد، عبارت است از انتقال مفهوم ساختار از سطح جمله و روابط دستوری ـ‌همچون فعل، فاعل و مفعول‌ـ به سطح متن بزرگ‌تر؛ و تمام توجه آن، علاوه بر توضیح واحدهای ساختاری درون یک متن، به زبان کاربردی آن نیز معطوف است (میلز، 1388: 171).

نورمن فرکلاف در رویکرد گفتمان انتقادی خویش، که مبنای تحلیل ما در این مقاله است، از نظریۀ تعدادی از نظریه‌پردازان انتقادی‌ـ‌اجتماعی، مانند نظم گفتمان فوکو و هژمونی گرامشی (Geramci) استفاده کرده است. از نظر او، تحلیل گفتمان به سه سطح تقسیم می‌شود: سطح توصیف: گفتمان به‌مثابۀ متن (شامل تحلیل زبانی در قالب واژگان، دستور، نظام آوایی و انسجام در سطح بالاتر از جمله)؛ سطح تفسیر: گفتمان به‌مثابۀ تعامل بین فرایند تولید و تفسیر متن (بحث از تولید و مصرف متون) و سطح تبیین: گفتمان به‌مثابۀ زمینه‌های اجتماعی.

4. تحلیل داده‌ها

همان‌گونه که در مقدمه ذکر شد، رویکرد تحلیل انتقادی فرکلاف در سه سطح انجام می‌شود. در این بخش بر آنیم تا روایت «مرگ بونصر مشکان» را با توجه به الگوی تحلیل نورمن فرکلاف، در سه سطح توصیف، تفسیر و تبیین، بررسی و تحلیل کنیم.

4ـ1. «مرگ بونصر مشکان» در سطح توصیف

در سطح توصیف، متن جدا از سایر متن‌ها و زمینه و اوضاع اجتماعی بررسی می‌شود. مجموعۀ ویژگی‌های صوری‌ای که در یک متن یافت می‌شوند، می‌توانند به‌عنوان انتخاب‌هایی خاص از میان گزینه‌های مربوط به واژگان و دستور موجود تلقی شوند که متن از آن‌ها استفاده می‌کند. این تحلیل، تحلیل انتزاعی متن است (فرکلاف، 1379: 167). توصیف در این مرحله به معنای شناخت متن در چارچوب بافت متن و تلاش برای یافتن ارتباط منطقی میان کلمات و هم‌نشینی و هم‌آیی کلمات و واژگان است. «برای تحلیل یک متن پیش از هر چیز باید توجه داشت که موضوع پیام در انتخاب گونۀ زبانی نقشی اساسی بر عهده دارد. هر موضوعی به‌ناچار گونۀ زبانی خاصی را می‌طلبد. سخنگو می‌داند کدام گونه را در ارتباط با کدام موضوع انتخاب نماید و می‌داند چگونه احساسات و حالات خود را در ارتباط با شنونده در مجموعه عناصر زبانی‌اش لحاظ کند. وی تشخیص می‌دهد کجا و از چه امکانات زبانی برای تأثیرگذاری هرچه‌بیشتر بهره گیرد» (پهلوان‌نژاد و ناصری‌مشهدی، 1387: 41). در بررسی تحلیل گفتمان انتقادی داستان «مرگ بونصر» در سطح توصیف، بیشتر بر این موارد تمرکز می‌شود: انتخاب نوع واژگان، شخصیت‌ها، مکان‌ها و هم‌نشینی و هم‌آیی، تضاد معنایی، شاخص‌ها، کاربرد ضمایر، مجهول‌سازی و جنبه‌های استعاری که دیدگاه ایدئولوژیک نویسنده را بیشتر بیان می‌کند. این موارد به‌تفصیل در این بخش آورده شده است.

نکته‌ای که در این سطح از تحلیل حائز اهمیت است وجود شاخص‌هاست: «شاخص عنصری زبانی به حساب می‌آید که مقید به بافت موقعیتی بوده و به مکان، زمان یا شخصی اشاره دارد که از طریق بافت موقعیت قابل‌درک است و شاخص اجتماعی عنوان و لقبی است که به‌اقتضای موقعیت اجتماعی افراد، انتخاب می‌شود» (صفوی، 1387: 167). شاخص‌های اجتماعی برای ایجاد ارتباط و آماده‌سازی زمینه برای القای مطلب به شنونده از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند. بیهقی از این عنصر به‌صورت دقیق و حساب‌شده بهره گرفته است. نحوۀ خطاب قرار دادن شخصیت‌ها در داستان رابطۀ قدرت را در این افراد آشکار می‌کند. حتی خودِ نویسنده، در به کار بردن القاب و عناوین، با توجه به همین رابطۀ سلطه عمل می‌کند، البته باید اذعان کرد که در مورد استادش بونصر، این رابطه را با حس احترام آمیخته است. نویسنده، در متن داستان، برای بونصر مشکان از عنوان «استاد» استفاده می‌کند که نشان‌دهندۀ احترام به مرتبۀ والای بونصر است و اینکه نویسنده عزّ و مقام خود را مدیون اوست:

1. استادم به باغ رفت (بیهقی، 1371: 928).

اما دیگران، از جمله امیر مسعود، بوسهل زوزنی و بوالعلاء طبیب، او را با عنوان «بونصر» خطاب می‌کنند. این طرز خطاب قرار دادن «بونصر» از سوی امیر طبیعی است زیرا در مکنت و سلطنت، مقام و قدرت نظامی اهمیت دارد، نه مقام علمی و داشتن درایت و ذکاوت:

2. [امیر] گفت: نباید که بونصر حال می‌آرد تا با من به سفر نیاید (همان).

اما این طرز خطاب توسط بوالعلاء و بوسهل شاید به این علت باشد که آن‌ها وی را در مرتبۀ درباری همسنگ خود می‌پنداشتند.

 از عناوین دیگری که نویسنده ـ به اقتضای اهمیتی که برای بونصر قائل بوده است ـ در باب وی به کار می‌برد، می‌توان به «این مهتر» اشاره کرد:

3. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و... (همان: 929).

 بیهقی در متن این داستان، از امیر مسعود با عنوان «امیر» یاد می‌کند و در جایی از متن، بوالعلاء برای خطاب به امیر مسعود عنوان «خداوند» را به کار می‌برد که نشانۀ آن است که رابطۀ قدرت و سلطۀ امیر در بالاترین درجه قرار دارد:

4. زندگانی خداوند دراز باد! (همان: 928).

این واژه، که در آن روزگار برای پادشاه مملکت به کار می‌رفته، عنوانی است که برای خطاب قرار دادن بالاترین قدرت سیاسی در متن استفاده شده است.

مقایسۀ شاخص‌ها به‌خوبی بیانگر نقش اجتماعی شخصیت‌هاست و نشان می‌دهد چه‌کسی بر اریکۀ قدرت تکیه دارد و چه‌کسی زیردست اوست. شاخص‌های شخصی ضمایر متصل و منفصلی هستند که از طریق بافت موقعیت شناخته می‌شوند؛ اما در ادبیات، اغلب بدون مرجع به کار می‌روند و ممکن است بیانگر بزرگداشت یا خوار داشتن مرجع باشند. مثلاً در جملۀ زیر، خواننده از متن درمی‌یابد که مرجع ضمیر وی، بونصر است و از این ضمیر به‌منظور بزرگداشت بونصر استفاده شده است:

5. و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ با معنی وی اندیشه کردم (همان: 929).

بزرگداشت یا خوار داشتن مرجع ضمیر از سیاق کلام گوینده قابل‌استنباط است. نویسنده به‌هنگام بزرگداشت، می‌خواهد اعلام کند مرجع ضمیر وی در نزد همگان جاوید و زنده است و همگان کاملاً او را می‌شناسند؛ به همین دلیل، حذف به قرینۀ معنوی واژۀ بونصر در این قسمت‌ها اعمال می‌شود.

 در بخش‌هایی از متن، مرجع ضمیر مشخص نیست. معمولاً زمانی مرجع ضمیر نامشخص رها می‌شود که مرجع آن بی‌اهمیت است و ذکر آن ضرورتی ندارد؛ اما در این داستان و در جملۀ زیر، بیهقی پس‌ازآنکه تمام شواهد را در مقدمۀ مرگ بونصر می‌آورد، با بی‌مرجع گذاشتن جمله، خواننده را با معمایی حل‌شده روبه رو می‌سازد. او، به‌ظاهر، به علت مرگ نپرداخته، ولی درواقع، پیکان اتهام را به‌سوی خدعه‌گران علیه بونصر ـ و در صدر آن‌ها، بوالحسن عبدالجلیل ـ نشانه برده است.

6. و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش... (همان: 928).

از مشخصه‌های مهم دیگری که در این داستان مشاهده می‌شود، کاربرد ضمیر «ما» به‌جای ضمیر اول‌شخص «من» است که تنها در مکالمات امیر مسعود خطاب به بونصر دیده می‌شود:

7. گناه نه بونصر راست، ما راست که سیصد دینار که وقیعت کرده‌اند، بگذاشته‌ایم (همان: 927).

درصورتی‌که سایر اشخاص، از جمله نویسنده، برای خود از ضمیر «من» و یا لفظ «بنده» استفاده کرده‌اند؛ مثلاً در جملۀ 8 که نقل‌قولی از بونصر است، کاربرد یک‌طرفۀ ضمایر مفرد می‌تواند نشانۀ فرادست‌ـ‌فرودست باشد:

8. بنده پیر گشته و این اندک مایۀ تجملی که دارد خدمت راست (همان: 926).

در برخوردهای فرادست با فرودست، افعال در وجه امری و تأکیدی به کار رفته‌اند و ضمایر جمع (فرادست) در برابر مفرد (فرودست) به کار می‌روند تا فرادستان به اهمیت جایگاه خود در برابر فرودستان اذعان داشته باشند و به آن‌ها بقبولانند که باید حرف‌شنو باشند (قاسم‌زاده و گرجی، 1390: 48). کاربرد «ما» از سوی امیر و «بنده» از سوی افراد دیگر چون بونصر نشان‌دهندۀ تضاد میان قدرت و فروتنی است.

به دلیل تاریخی و روایی بودن متن این داستان، اکثر جملات خبری هستند. جملات دستوری در مکالمات امیر یا بزرگان به چشم می‌خورد که البته در این داستان اندک است؛ تنها یک نمونه جملۀ دستوری از آنِ امیر مسعود و یک نمونه از آنِ آغاجی است و سایر جملات دستوری به‌صورت غیرمستقیم ذکر شده‌اند. به‌طورکلی، می‌توان گفت جملات دستوری ـ چه مستقیم و چه غیرمستقیم ـ بیشتر از سوی مقام اول مملکت، یعنی امیر مسعود، بیان شده است که باز هم می‌خواهد رابطۀ فرادست و حس تفرعن‌گونۀ شخص اول مملکت را به خواننده نشان دهد.

در این روایت، تمامی جملات به‌صورت معلوم آمده‌اند و جملۀ مجهولی به چشم نمی‌خورد؛ حتی آنجایی که فاعل نامشخص و بی‌اهمیت است، از جملۀ معلوم استفاده شده است (مثال 9). در متن سیاسی‌ـ تاریخی، معلوم بودن جملات نشان‌دهندۀ تسلط کامل نویسنده بر اوضاع است و مجهول بودن در سیاست، نشان از طفره رفتن نویسنده از واقعیت یا تحقیق ناصحیح دارد.

9. و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ (بیهقی، 1371: 928)

نویسنده روند داستان را با استفادۀ بجا از واژگان منفی‌ساز، به‌سویی پیش می‌برد تا خواننده را از اوج نارضایتی بونصر از تصمیمات و رفتارهای شاه آگاه سازد؛ به همین خاطر است که اکثر جملات به کاررفته در این داستان، به‌صورت مثبت آمده‌اند و نکتۀ قابل‌توجه این است که اکثر جملات منفی از سوی بونصر و یا خطاب به او (از جانب امیر یا سایر بدخواهان) است؛ حتی اگر جمله از لحاظ دستوری منفی نباشد، معنی و ایدۀ منفی از آن برداشت می‌شود:

10. من دل به همه بلاها خوش کرده‌ام و به گفتار چون بوالحسنی چیزی ندهم (همان: 927).

11. بوالحسن عبدالجلیل... گفت: «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار... نسختی باید کرد و بر نام هرکسی چیزی نبشت» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بونصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد (همان: 926).

منفی بودن جملات از سوی بونصر نشان از نفی رفتار و تصمیم قدرت اول مملکت دارد؛ یعنی یک «نه» به رابطۀ قدرت که به بهای از دست دادن جانش تمام می‌شود. نویسنده برای برجسته کردن عوامل منفی و رکود، در یک فضاسازی بسیار عمیق و لطیف، به‌جای استفاده از حرف نفی «نـ» در ابتدای افعال، از واژۀ «نه» در وسط جمله استفاده می‌کند: «گناه نه بونصر راست» (همان: 927)؛ «من دانم که این نه سخن امیر بود» (همان)؛ «سلطان نه آن است که بود» (همان).

 حتی ایده‌ای مثبت نیز در پوششی از جملۀ منفی جلوه‌گر می‌شود:

12. امیر از این سخن ناموافق نیامد (همان: 926).

استفاده از شمول معنایی «زندان و خواری و درویشی و مرگ» احساس بونصر را از تحقیر شدن در مقابل قدرت شاه به‌خوبی نمایان می‌سازد:

13. [بونصر] گفت: چون کار بونصر بدان منزلت رسید که به گفتار چون بوالحسن ایدونی بر وی ستور نویسد، زندان و خواری درویشی و مرگ بر وی خوش شد (همان).

 و در ادامه، با آوردن هم‌آیی واژگانی چون «بنده»، «پیر»، «خدمت» و «نشستن» این احساس تحقیر به اوج می‌رسد و این برای بونصری که خود از دبیران و متفکران دربار است، بسیار سنگین است:

14. [بونصر گفت]: بنده پیر گشته و این اندک مایۀ تجملی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند (همان).

نویسنده، از ابتدای داستان، با به‌گزین کردن واژه‌ها، خواننده را از اوضاع نابسامان آن دوران آگاه می‌سازد. برای مثال، می‌توان به کاربرد تضاد معنایی آن هم در انتخاب دو بیت از یک قصیده اشاره کرد که در مذمت شاه آمده است:

15. مخالفان تو موران بدند و مار شدند / برآر زود از مورانِ مارگشته دمار

 مده زمانشان زین پیش و روزگار مبر / که اژدها شود، از روزگار باید مار (همان: 925)

نویسنده با استفاده از دو واژۀ متضاد «مور» و «مار» که جناس هم دارند، به زیباترین شکل و به‌صورت ملموس و رایج در آن زمان، مخالفان را به موجوداتی موذی و نفرت‌انگیز تشبیه کرده است؛ دقت نویسنده در به کار بردن  آنها موجب شده چهرۀ مردمان زیردست که از ستم به ستوه آمده‌اند جلوه‌ای آشکار یابد. مور نشانۀ مظلومان و ستمدیدگان جامعه است که در برابر ظلم خم به ابرو نمی‌آورند و ناگهان همین موران به مار و بلکه اژدهایی بدل می‌شوند تا کاخ قدرت‌طلبی را به زیر کشند. در این میان، شاعر بخت‌برگشته که می‌خواهد شاه را از این خطر آگاه سازد گرفتار خشم وی می‌شود.

از جمله واژه‌هایی که نویسنده با زیرکی برای توصیف مکنت و بخشش امیر، یعنی یک قدرت فرادست، به کار برده «ابر زرپاش» است. او برای نشان دادن ضعف امیر از «کم باریدن» در کنار ابر زرپاش استفاده می‌کند:

16. و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی (همان).

همچنین، توصیف نویسنده و استفادۀ صحیح او از واژگان، زمانی‌که امیر اخبار غارت گنج‌های خراسان را می‌شنود، جالب توجه است:

17‌. چنان‌که در نامه‌ای خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک‌دست و یک‌چشم و یک‌پای، تبری در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: «شنودم که گنج‌های زمین خراسان از زیر زمین بیرون می‌کنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم». و امیر از این اخبار بخندیدی، اما کسانی که غور کار می‌دانستند، بر ایشان این سخن سخت صعب بود (همان: 926).

«خندیدن» عمل قدرت اول مملکت است که در این مورد بی‌کفایتی و عدم درک او از عمق فاجعه را نشان می‌دهد. در مقابل، واژۀ «غور» و واج‌آرایی «سخن سخت صعب» (که صعب بودن اخبار را دوچندان می‌کند) دربارۀ زیردستان به کار رفته است و نشان می‌دهد که اطرافیان فرودست شاه بیشتر از خود او نگران وضع مملکت هستند. در همین بخش، نویسنده با استفاده از رابطۀ جزءواژگی و هم‌آیی واژگان، توصیف مناسبی از پیرزن آورده است که نهایتِ فلاکت یک فرودست و درعین‌حال، اوج تباهی مملکت را نمایش می‌دهد:

18. یک‌دست و یک‌چشم و یک‌پای (همان: 927).

از جملات قابل‌توجهی که نویسنده در توصیف به تنگ آمدن شخصیت آرمان‌خواه و سازش‌ناپذیر بونصر از دربار استفاده کرده، جملۀ زیر است:

19. و بونصر بر آسمان آب برانداخت (همان).

در اینجا، نویسنده «آسمان» را نمایانگر فلک و روزگار و «آب انداختن» را نشانۀ اوج خشم و نفرت معرفی کرده است تا نارضایتی از قدرت را نشان می‌دهد.

نویسنده، با استفادۀ مناسب از واژگان و با مهارت، مرگ بونصر را فضاسازی می‌کند و ذهن خواننده را ناخودآگاه به‌سوی آن سوق می‌دهد. هم‌نشینی واژه‌های «نماز شام»، «شب آدینه»، «سرد»، «باد»، «بیغوله»، «صفه» و «فروشدن» و نیز هم‌آیی «لقوه»، «فالج» و «سکته»، در ابتدای بند توصیف مرگ بونصر، مرگ و نیستی را تداعی می‌کند. برخی از جملات که به این فضاسازی کمک کرده‌اند عبارت‌اند از:

20. شب آدینه بود (همان: 928).

که اعتقاد عامه بر این است که مرگ افراد نیک در شب آدینه رخ می‌دهد.

21. روزی سخت سرد بود (همان).

سرما و سردی هوا نشان‌دهندۀ جدا شدن روح و سردی بدن است.

22. بادی به نیرو می‌رفت (همان).

وزیدن باد تند خبر از هوای سرد می‌دهد که باز تداعی‌‌گر بی‌روحی و سردی بدن است.

23. [بونصر] در آن صفۀ باغ عدنانی در بیغوله نشست (همان).

نشستن در کنج باغ نشان‌دهندۀ عزلت و گوشه‌نشینی است که تنهایی پس از مرگ را می‌رساند؛ همچنین، کاربرد واژۀ «صفه» در اینجا نمایانگر کناره‌گیری از صحنۀ سیاست است.

24. جواب‌ها بفرمود و فرو شد (همان).

«فروشدن» فعلی است که برای خورشید به کار می‌رود و کاربرد این فعل برای بونصر نشان می‌دهد که این خورشید (بونصر) هنوز می‌توانست بدرخشد؛ اما به دلایلی از صحنۀ سیاست کنار رفت و غروب کرد.

استفادۀ نویسنده از واژه‌های متضادی مثل «دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن‌رأیی و علم» در مقابل «محنت» و «دل خوش ندیدن» در جملۀ زیر، فضای تنگ سیاسی و نارضایتی بونصر از اوضاع مملکت را ـ به‌رغم ناز و نعمت و مقام عالی سیاسی ـ نشان می‌دهد:

25. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن‌رأیی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید (همان: 929).

از منظر گفتمانی، آنچه تأمل‌برانگیز و ارزش‌آفرین است کاربرد جملات کنشی در داستان است. این جملات می‌توانند موافق یا ناموافق، خوشایند و یا ناخوشایند باشند؛ برخلاف جملات قطعی، که می‌توانند درست یا نادرست باشند (ن.ک: آقاگل‌زاده، 1385: 26). فعل‌هایی چون «فرمودن»، «گفتن» و «عفو کردن» نشان‌دهندۀ جملات کنشی‌اند؛ درحالی‌که افعال «شنیدن»، «نبشتن» و «ستاندن» به نفس عمل اشارۀ مستقیم دارند. جملات کنشی نقاط حساسیت‌زای داستان محسوب می‌شوند، زیرا استفاده از آن‌ها نه‌تنها نظر خوانندگان را به خود معطوف می‌کند، بلکه روابط و سلسله‌مراتب قدرت را نیز در داستان نشان می‌دهد و زمینه‌ساز حوادثی است که داستان را به‌ صورتی غیرمنتظره و خارج از حالت عادی رخدادها پیش می‌برد؛ چنان‌که فرمان‌های مستکبرانۀ امیر، در پی دخالت‌های سخن‌چینانی چون عبدالجلیل، بونصر را آشفته می‌سازد و درنهایت، منجر به مرگ او می‌شود.

توجه به سلسله‌مراتب رده‌شناختی مربوط به واژه‌ها نیز در این متن از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. به‌طورکلی، هم پژوهشگران زبان‌شناس و هم منتقدان ادبی اثبات کرده‌اند که در زبان فارسی، نمی‌توان برای ترتیب واژه‌ها و نظم جمله الگوی ثابتی ارائه داد. گرچه الگوی غالب برای جمله «فاعل، مفعول و فعل» است، اما زبان فارسی از نظر ترتیب سازه‌ها انعطاف‌پذیر است و از سلسله‌مراتب قواعد خطی پیروی محض ندارد (دبیرمقدم و شریفی، 1383: 110). به‌ویژه، در ادبیات و کلام هنری، ترتیب اجزای جمله به‌هیچ‌وجه کلیشه‌ای نیست؛ بلکه به‌طور طبیعی و در عمل شکل می‌گیرد و نه بر اساس الگوهای ازپیش‌معلوم (محمدی‌بنه‌گزی، 1384: 204). متسیوس (Matsius)، یکی از بنیان‌گذاران مکتب پراگ، مسئلۀ «نمای نقش جمله» را مطرح کرده است و معتقد است در برخی از زبان‌ها، از لحاظ ترتیب سازگانی، موقعیت ارتباطی گوینده و شنونده ساخت نحوی جمله را معین می‌کند (آقاگل‌زاده، 1385: 18). تاریخ بیهقی نمونه‌ای برجسته است برای تأیید این مطالب در زبان فارسی، مانند جمله‌های زیر که هر سه ذیل مثال 26 آورده شده است:

26‌. «آن روز ماند و آن شب»؛ «امیر آوازی داد با درد»؛ «گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ...» (بیهقی، 1371: 928).

در این سه جمله، به ترتیب «شب»، «درد» و «نبیذ» مورد تأکید قرار می‌گیرند که هر سه مرگ و پایان عمر بونصر را تداعی می‌کنند؛ به‌ عبارت‌ دیگر، نویسنده از این هنجارشکنی زبانی استفاده کرده تا منظور خود را برجسته کند و این برجستگی را در پایان جملات آورده است. همچنین، نویسنده برای تسکین خاطر خود و دیگران، قلمش را نیز در سوگ استادش سهیم می‌کند:

27. قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است بازنمایم تا تشفی‌یی باشد مرا و خوانندگان را (همان).

به عقیدۀ نگارندگان، این جمله زیباترین و قوی‌ترین سطر داستان است که تأثر خواننده را برمی‌انگیزد. نویسنده با انتخاب فعل‌های «بگریانم» و «بازنمایم»، به‌عنوان افعال دو جملۀ متوالی، کلامی موزون را خلق کرده که با طنین آهنگش، تأثیر بیشتری بر خواننده می‌گذارد. در جملۀ «قلم را لختی بر وی بگریانم»، نویسنده می‌خواهد سوگواری و عزای نویسندگی را با مرگ بونصر، به‌روشنی و از روی درد، بیان کند و به همین منظور، از استعاره‌ای استفاده می‌کند که جان‌بخشی را در آن به زیبایی نمایانده است. او از واژۀ «قلم» بهره برده است تا وسیله‌ای باشد برای ماندگار کردن یک واقعه تا جوهر آن را همچون اشکی بر کاغذ بریزد و آن را تا همیشۀ تاریخ جاودانه سازد. این نشان می‌دهد که مردان بزرگ و آزادی‌خواه نه‌تنها در آن سلسلۀ قدرت باقی می‌مانند، بلکه در تاریخ نیز جاودان خواهند ماند.

نظام حاکم بر فرایند جانشینی «یا...یا» است. برای تحلیل الگوهای جانشین، نشانه‌شناسان اغلب به این مسئله می‌پردازند که چرا در یک بافت به‌خصوص، نشانۀ ویژه‌ای انتخاب می‌شود و نه نشانۀ دیگر؛ یعنی نشانه‌های حاضر در متن، با نشانه‌های غایبی که در شرایط مشابه ممکن بود انتخاب شوند، مقایسه می‌شوند. این تحلیل تعیین‌کنندۀ ارزش واحدهای برگزیده است (پهلوان‌نژاد و ناصری‌مشهدی، 1387: 48). مثلاً نویسنده، در جایی از متن، به‌جای «بونصر» از «این مهتر» استفاده می‌کند، چون می‌داند مقام و منزلت والای او در این واژه ترسیم می‌شود و نه در واژۀ «بونصر» یا حتی «استاد».

اکثر جملات در این داستان به‌وسیلۀ حرف عطف «و» به یکدیگر متصل می‌شوند و حتی در بیشتر موارد، بعد از علامت نقطه هم جمله با «و» آغاز می‌شود و این علاوه بر نشان دادن انسجام و پیوستگی متن، حاکی از این است که این قسمت‌های داستان بدون تعلل و فاصله اتفاق افتاده است؛ شاید نویسنده با این کار می‌خواهد فاصلۀ زمانی را کم کند.

در این متن، فعل با بسامد بالایی به کار رفته و با کمتر کردن توصیف و قید، متن تا حدودی از ایستایی خارج شده است. خاصیت فعل، به‌خصوص فعل غیرربطی، آن است که به متن تحرک و پویایی می‌دهد؛ در این متن، رابطۀ قدرت و فرادست‌ـ‌فرودست با این افعال صریح‌تر بیان می‌شود. افعال غیرربطی، در بیشتر موارد، اشاره به عملی دارند و حرکت از یک کار به کار دیگر متن را پویا می‌کند:

28. و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمال برداشتند و به خانه باز بردند (بیهقی، 1371: 928).

تقریباً می‌توان گفت همۀ پاراگراف‌ها با «و» آغاز شده‌اند که از دید روان‌شناسی زبان و نیز تجزیه‌ و تحلیل کلام، حائز اهمیت است؛ درواقع، نویسنده از یک‌سو، ادامۀ تفکر خود را آشکار کرده و از سوی دیگر، ضمن اینکه پیوستگی تاریخ را نشان داده، این بخش از داستان را با سایر بخش‌ها پیوند داده است و انسجام کل اثر را حفظ کرده است.

نویسنده از استفهام انکاری نیز برای تأثیر بیشتر کلام در خواننده و تبیین رابطۀ قدرت استفاده کرده است، مثلاً در جملات 29 و 30:

29. چون مرد بمرد و اگرچه بسیار مال و جاه دارد با وی چه خواهد بود؟ (همان).

30. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن‌رأیی و علم (همان).

انسجام و پیوستگی مطالب موضوعی است که در تحلیل درونی متن، هم از دیدگاه بلاغت سنتی و هم در مباحث زبان‌شناسی، موردتوجه بوده است. «هلیدی و حسن، انسجام را عبارت از ابزارهای زبان‌شناختی گوناگون اعم از دستوری، واژگانی و معنایی می‌دانند که باعث پیوند جمله‌ها با یکدیگر می‌شوند. اشر (Asher) معتقد است اگر متنی بخواهد یکدست باشد لزوماً باید معنی‌دار، هماهنگ و خوش‌ساخت باشد» (آقاگل‌زاده، 1385: 9). متن این داستان نیز از انسجام و پیوند هنری ویژه‌ای برخوردار است. هیچ عبارت یا جمله‌ای خارج از بافت موقعیتی یا بی‌ارتباط با آن ذکر نشده است. بیهقی ابتدا رنجش بونصر از امیر را ذکر کرده و سپس، به سکتۀ بونصر و فلج شدن او اشاره کرده است؛ گویی بیهقی تلویحاً رنجش بونصر از امیر را سبب مرگ وی می‌داند. پس ‌از آن، به واقعۀ ناگوار مرگ امیر و نیز به زحمات و رنج‌های وی اشاره می‌کند و این دین را بر گردن خود می‌بیند که به‌پاس سال‌ها زحمت او، به گوشۀ چشمی از وی تقدیر کند و به یاد خواننده بیاورد که چه بزرگ‌مردی از میان رفته است.

4ـ2. «مرگ بونصر مشکان» در سطح تفسیر

گفتمان‌ها و متون آن‌ها دارای تاریخ‌اند و به مجموعه‌های تاریخی وابسته‌اند. در تفسیر، بافت بینامتنی به این بستگی دارد که متن را به کدام مجموعه متعلق بدانیم و چه چیزی را میان مشارکین، زمینۀ مشترک و مفروض بخوانیم. پذیرش بافت بینامتنی مستلزم این است که به گفتمان‌های متون از دریچۀ چشم‌انداز تاریخی نگریسته شود (فرکلاف، 1379: 230 و 235). ارزش ویژگی‌های متنی صرفاً با واردکردن آن‌ها در تعامل اجتماعی است که جنبه‌ای واقعی می‌یابد؛ بنابراین، تنها پرداختن به‌ صورت متن کافی نیست. بر همین اساس، متون بر اساس پیش‌فرض‌هایی که به ویژگی‌های متنی ارزش می‌دهد، تولید و تفسیر می‌شوند. در تفسیر متن، ترکیبی از محتویات متن و ذهنیت (دانش زمینه‌) مفسر به کار بسته می‌شود. از نظر فرکلاف، قلمروهای تفسیر زمینۀ متن، مانند زمینه‌های بینامتنی، بر آگاهی‌های پیشین، مانند نظم‌های اجتماعی و کنش متقابل تاریخی، منطبق است. در این بخش، زمینۀ مشترک بافت بینامتنی دخیل در شکل‌گیری متن و وجه اشتراک آن با گفتمان جاری در داستان بررسی می‌شود.

ماجرای این بخش از تاریخ بیهقی مربوط به دوران اختناق و کشمکش‌های درون و بیرون دربار است؛ تلاش و کوشش دبیر کاردانی چون بونصر در برقراری ثبات و آرامش بی‌نتیجه می‌ماند و سرانجام نقاب مرگ چهرۀ او را می‌پوشاند. این داستان روایت بزرگ‌مردی در دربار شاه غزنه است که خدعه و سخن‌چینی نااهلان امانش نداد و او را از پای درآورد.

درنگ در پیوندهای پیدا و پنهان داستان «مرگ بونصر» با داستان «بر دار کردن حسنک وزیر»، از وزرای مسعود غزنوی، و روایت «کشته شدن جعفر برمکی»، از وزرای دیوان هارون‌الرشید، زمینه‌ساز واکاوی جریان‌های سیاسی مشترکی است و می‌تواند مخاطبان را با خصایص وزرا و شخص اول مملکت و نیز اطرافیان شاه آشنا سازد. داستان مرگ بونصر گویی روایتگر تکرار تراژدی غمبار کشته شدن وزرا و دبیران دربار به خاطر سعایت و بدخویی افراد است. آنچه در این سه روایت نمود دارد، غلبۀ گفتمان متکی بر قدرت و اقتدارطلبی بر گفتمان مردمی است؛ یعنی غلبۀ فرادست بر فرودست، که در تمام بخش‌های این سه داستان نمایان است.

در روایت «بر دار کردن حسنک وزیر»، حسنک را به جرم قرمطی بودن به دار می‌آویزند که این اقدام، درحقیقت، حاصل نوعی تسویه‌حساب شخصی مسعود غزنوی و نیز کینه‌توزی بوسهل زوزنی است. با وجود تفاوت‌های چشمگیری که بین این دو روایت به چشم می‌خورد، شباهت‌های آن‌ها نیز درخور توجه است، از همه مهم‌تر، شباهت در مضمون و درون‌مایه. «درون‌مایه، فکر و اندیشۀ حاکم بر داستان است که نویسنده بر داستان اعمال می‌کند و به این وسیله نیز می‌توان به سیر فکری و اندیشۀ نویسنده پی برد» (کاووسی‌حسینی، 1389: 121). مضمون و درون‌مایۀ این دو داستان بیان بی‌اعتباری و بی‌ارزشی دنیاست.

روایت حسنک وزیر و مرگ بونصر زاویۀ دید یکسانی دارند؛ هر دو توسط راوی اول‌شخص مفرد، یعنی بیهقی، نقل شده‌اند که شخصیت فرعی داستان و ناظر آن است و در نحوۀ شکل‌گیری آن دخالتی ندارد. بافت موقعیتی این دو داستان نیز از جمله صحنه‌پردازی‌های برجستۀ بیهقی است که با فضاسازی مناسب، ذهن خواننده را برای یک تراژدی آماده می‌کند:

31ـ و حسنک را به پای دار آوردند... قرآن‌خوانان قرآن می‌خواندند...[حسنک] برهنه با ازار بایستاد و دست‌ها در هم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار. و همه خلق به درد می‌گریستند (بیهقی، 1371: 234).

بیهقی در روایتگری بسیار توانمند است. او توانسته است فراز و نشیب موجود در داستان‌ها و فضای غم‌آلود آن‌ها را با ضرب‌آهنگ سنگین و سرد واژگان، در گوش خواننده زمزمه کند. بیهقی، در موقعیت‌های پیچیده و بغرنج، از کوتاه‌ترین جملات و تأثیرگذارترین واژه‌ها بهره می‌برد و تلاش می‌کند به سرعت هرچه‌تمام‌تر، از این روایات عبور کند.

در داستان مرگ بونصر، مکالمۀ چندانی میان اشخاص به چشم نمی‌خورد؛ بااین‌حال، لحن افراد، از جمله بوالعلای طبیب و حتی امیر، حزن‌انگیز و غم‌آلود است؛ اما در متن بر دار کردن حسنک وزیر، مکالمه بیشتر میان سه تن است؛ حسنک، خواجه احمد حسن و بوسهل زوزنی، که هر یک لحن ویژه‌ای دارند؛ به‌گونه‌ای که از گفتار خواجه احمد، ناراحتی و ناامیدی و از کلام بوسهل، کینه‌جویی و چاپلوسی و از سخنان حسنک، اعتمادبه‌نفس و شجاعت استنباط می‌شود (کاووسی‌حسینی، 1389: 124). حکایت کشته شدن جعفر برمکی درواقع یک داستان فرعی است که به‌عنوان بینامتنیت داستان بر دار کردن حسنک وزیر، توسط بیهقی هنرمندانه روایت شده است. جعفر برمکی، پسر یحیی برمکی از وزرای هارون‌الرشید، نفوذ و اقتدار بی‌نظیری در زمان خود داشت و نزد عوام آن‌چنان محبوبیت فراوانی یافت که اندک‌اندک زنگ خطری برای خلیفه شد تا وی را به فکر بیندازد که او را باید از سر راه خود بردارد. در این میان، بدخواهی افرادی چون فضل بن ربیع این بدگمانی خلیفه را دوچندان کرد و درنهایت، به دستور خلیفه سر از تن جعفر جدا کردند.

از جمله شباهت‌هایی که بین دو روایت «مرگ بونصر» و «کشته شدن جعفر برمکی» دیده می‌شود شخصیت این دو وزیر است. خصوصیات اخلاقی و روانی و همچنین ذکاوت و کاردانی جعفر به بونصر شباهت دارد. وی «در بلاغت و سخن‌دانی و کفایت و کیاست و کرم در جهان معروف بوده...، در فن کتابت و انشا نظیر نداشت و در تدبیر و کفایت ذاتی و کارآزمودگی او را از بزرگ‌ترین رجال روزگار حساب کرده‌اند. در جلالت و قدر و عظمت و شأن و بسط نفوذ کسی در دربار خلفای عباسی به مرتبۀ جعفر نرسید» (نعیمی، 1322: 23).

آنچه در سه روایت مرگ بونصر و حسنک و جعفر برمکی هویداست، وجود یک قهرمان و یک ضدقهرمان است: بونصر در مقابل بوالحسن عبدالجلیل، حسنک در برابر بوسهل زوزنی و بالاخره، جعفر برمکی در مقابل فضل بن ربیع. با توصیفی که بیهقی از چاپلوسی ضدقهرمانان ارائه می‌دهد، خواننده از همان آغاز درمی‌یابد نتیجۀ جدالی که پیش روی او نهاده می‌شود به سود ضدقهرمانان است، زیرا اینان هواداران شخص اول حکومت هستند؛ یعنی تسلط فرادست بر فرودست.

اما از لحاظ روایت پایان کار، حکایت جعفر و حسنک بسیار به هم شبیه است. بونصر ظاهراً به مرگ طبیعی مرد و با عزت و احترام دفن شد؛ اما حسنک و جعفر به فجیع‌ترین شکل کشته و به دار آویخته شدند. در این میان، بی‌پروایی حسنک بیش از بونصر و جعفر است. او در روزگار وزارت خود، مسعود را فاقد قدرت می‌پنداشته و ازاین‌رو، حرف‌هایی بی‌پروا زده که به جرم گفتن آن‌ها گرفتار شده است.

در زمینۀ تفسیر متن و بافت بینامتنیت باید گفت که نویسنده برای غنی کردن و پروراندن داستان، با روایت مرثیۀ مرگ بزرگان تاریخ و مقایسۀ آن با مرگ بونصر، خود، کار تفسیر متن را ظریفانه و ادیبانه انجام داده است. او، بلافاصله پس از روایت مرگ بونصر، برای ابراز بیشتر و عمیق‌تر اندوه خود از مرگ استادش، ابیاتی را از مظفر قاینی در مرثیت متنبی آورده و سپس، شعری از بونواس، شاعر عرب‌زبان، و قطعه‌ای از رودکی در مرثیت شهید احمد ابن اسماعیل سامانی نقل کرده است. در تمام این اشعار، ناله و حزن و اندوهِ از دست رفتن یک عزیز، گفتمان غالب است. بیهقی، در اندوه از دست دادن بونصر، با نقل گفتار شیوای بزرگان، قلم را بر استادش لختی می‌گریاند و در آخر، چنان‌که در متن عربی پیداست، مصیبت از دست رفتن بزرگ‌مردی چون بونصر را عظیم‌تر از مرگ احمد ابن اسماعیل سامانی می‌داند. احمد بن اسمعیل از امرای سامانی بود که در پی سرکوب شورشی که پس از قتل محمد بن زید علوی آغاز شده بود، به طبرستان رفت. بااینکه فراست و ذکاوت بی‌نظیری در امارت داشت، به سبب تندخویی، تنگی حوصله و سخت‌گیری‌هایش، دشمنان فراوانی در دربار داشت که همین امر سبب قتل او توسط اطرافیانش شد. پس از مرگ، ابونصر احمد را «امیر شهید» لقب دادند (هروی، 1383: 277).

4ـ3. «مرگ بونصر مشکان» در سطح تبیین

مرحلۀ تفسیر، به‌خودی‌خود، بیانگر روابط قدرت و سلطه و ایدئولوژی‌های نهفته در پیش‌فرض‌های یادشده نیست تا کنش‌های گفتمانی معمول را به صحنۀ مبارزۀ اجتماعی تبدیل کند. برای تحقق این هدف، مرحلۀ تبیین ضرورت دارد. در این مرحله، تحلیلگر به تحلیل متن به‌عنوان جزئی از روند مبارزۀ اجتماعی در ظرف مناسبات قدرت می‌پردازد. در گذر از مرحلۀ تفسیر به مرحلۀ تبیین، توجه به این نکته خالی از فایده نیست که بهره گرفتن از جنبه‌های گوناگون دانش زمینه‌ای، به‌عنوان شیوه‌های تفسیری در تولید و تفسیر متون، به بازتولید دانش یادشده خواهد انجامید که برای مشارکین گفتمان، پیامدی جانبی، ناخواسته و ناخودآگاه است. این امر، درواقع، در تولید و تفسیر صدق می‌کند. بازتولید پیونددهندۀ مراحل گوناگون تفسیر و تبیین است، زیرا درحالی‌که تفسیر چگونگی بهره جستن از دانش زمینه‌ای را در پردازش گفتمان مورد توجه قرار می‌دهد، تبیین به شالودۀ اجتماعی و تغییرات دانش زمینه‌ای و بازتولید آن در جریان کنش گفتمانی می‌پردازد (فرکلاف، 1379: 245-215).

این روایت از تاریخ بیهقی، بنا به نقل خود نویسنده، در سال 431 هجری قمری و پس از جشن مهرگان در دربار مسعود غزنوی رخ داده است. از خواندن تاریخ مسعودی چنین استنباط می‌شود که مسعود فرزند میگسار و خوش‌گذران محمود غزنوی بوده که هیچ درایتی در مسائل مملکتی و سیاسی نداشته است. محمود، درواقع، پسر دیگرش را، به ‌نام محمد، جانشین خود کرد؛ اما با حقه‌بازی‌های سیاسی، مسعود به‌جای برادرش بر تخت سلطنت تکیه می‌زند. حال بی‌تدبیری مسعود در امور مملکتی، بار دیگر، باعث تألم و ناراحتی دبیر کاردان دربار می‌شود.

ابیات مسعود رازی گواهی بر وخامت اوضاع است و نشان می‌دهد امیر مسعود روحیه‌ای انتقادپذیر نداشته است؛ گرچه سلاطین باید از این خصلت برخوردار باشند، امیر، در دم، قصد انتقام‌گیری از شاعر را می‌کند. این امر نشان از عدم تدبیر و تفکر مسعود در امور دارد که نتیجۀ آن صدور رأیی مبنی بر تبعید شاعر است. درواقع، نصیحتی که شاعر به امیر کرده است دامن خود او را می‌گیرد. سلطان، به خاطر عدم‌کفایت در تدبیر امور، به هرکسی شک می‌کند و سخت‌گیری بیش‌ازحد روا می‌دارد؛ تکبر و استبداد او به حدی می‌رسد که تحمل کوچک‌ترین نظر مخالف را ندارد و به قول بیهقی: «و مناقشه‌ها می‌رفت. عمر به پایان آمده بود و حال مردم و دولت دنیا این است» (بیهقی، 1371: 925).

اوضاع نابسامان خراسان و غارت گنج‌ها در آن، خود، نشانی دیگر است که بر بی‌تدبیری دستگاه غزنوی صحه می‌گذارد. در آن روزگار، خراسان به خاطر گنج‌های زیرزمینی در معرض غارت بود. وضعیت فساد و تباهی ملک در آن زمان چنان بود که پیرزنی کور و لنگ هم به خود جرئت غارت و چپاول می‌داد: «چنانچه در نامه‌ای خواندم از آموی، پیرزنی را دیدند یک‌چشم و یک‌دست و یک‌پای، تبری در دست، از وی پرسیدند که چرا آمدی؟ گفت شنودم که گنج‌های زمین خراسان از زیر زمین بیرون می‌کنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم» (همان: 926). در مقابل، بی‌کفایتی و بی‌درایتی امیر تا به آنجا رسیده که به‌جای بهبود بخشیدن اوضاع، بر این اخبار خنده می‌کند. بوالحسن عبدالجلیل برای بهبود و آرامش وضعیت با امیر مشورت کرد و نتیجه این شد که نامه‌هایی برای تجهیز سپاه و مقابله با دشمن، به‌سوی مردم فرستاده شود تا آن‌ها اسب و استر فرستند. یکی از آن نامه‌ها به بونصر مشکان ابلاغ شد و بونصر از اینکه حکومت غزنوی حتی از یک اسب یا استر هم نمی‌گذرد، بسیار خشمگین و ناراحت شد؛ تا حدی که به گفتۀ بیهقی، «بونصر به آسمان آب انداخت که "تا یک سر اسب و شتر به کار است!" و اضطراب‌ها کرد و گفت "چون کار بونصر بدان منزلت رسید که به گفتار چون بوالحسن ایدونی بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد"» (همان). از طرف دیگر، بونصر فکر می‌کرد بوالحسن عبدالجلیل با این کار تنها او را هدف گرفته است. بونصر به امیر پیامی فرستاد مبنی بر اینکه اگر قصد تحقیر و تخفیف هست، اموالش را می‌بخشد و بقیۀ عمر را در قلعه‌ای به انزوا خواهد نشست. نامۀ بونصر آتش خشم امیر را شعله‌ورتر کرد؛ اما از این گستاخی چشم پوشید و بونصر را از آن طلب معاف کرد: «گناه نه بونصر راست، ماراست که سیصد هزار دینار که وقیعت کرده‌ام بگذاشته‌ام» (همان).

در این میان، ایدئولوژی نویسنده اهمیت ویژه‌ای می‌یابد که در توصیف و بررسی اوضاع نابسامان آن دوره، نوک پیکان اتهام را به‌سوی شخص امیر نشانه می‌برد. جانب‌داری او از بونصر در مقابل امیر، از قضیه‌ای که پیش از مرگ وی عارض شده بود، قابل دریافت است (شفیعی، 1374: 385). در آن زمان، نه شاعران، نه خنیاگران و نه حتی درباریان از پرخاش و بی‌اعتنایی امیر در امان نبودند و به قول بیهقی، «که در آن روزگاران ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی» (بیهقی، 1371: 926). اوضاع در سال 431 رو به سختی گذاشته بود و اغتشاش و بی‌نظمی در قلمرو امیر هویدا بود.

گرچه نویسنده در پی کشف علت مرگ بونصر نبوده، ولی با به‌گزین کردن و نقل جریان‌های پیش از این، خواننده را با زیرکی به تأمل در علل مرگ بونصر واداشته است. ناراحتی بونصر ‌تنها از آن جهت نبود که امیر تصمیمی نابجا گرفته ، بلکه از این نیز خشمگین شد که امیر، در مسائل مهم مملکتی، با افراد فرومایه مشورت می‌کند که نشانگر نفوذ افراد فاقد کفایت و صلاحیت به دیوان غزنوی است. بوالحسن، جهت بر هم زدن رابطۀ بونصر و امیر، به این تصمیم دست می‌زند و درنهایت، همین عوامل و بی‌کفایتی سلاطین است که نابودی این سلسله را رقم می‌زند. اینجاست که جایگاه نویسنده، به‌عنوان فردی بی‌طرف، در خلال مبارزات مخفی او علیه حکومت مسعود، اندکی نقض می‌شود. نثر وی، به‌خصوص دربارۀ بر دار کردن حسنک وزیر، آن‌چنان تند و تأثیرگذار می‌شود که به دلیل اینکه در این قضیه جانب حقیقت را می‌گیرد، مورد بی‌مهری امیر و اطرافیانش واقع می‌شود، او را به بهانه‌ای واهی به زندان می‌افکنند و از آن بدتر، بعد از مرگ بونصر، درحالی‌که هیچ‌کس جز او لیاقت جانشینی‌اش را نداشته، به بهانۀ جوان و تازه‌کار بودن بیهقی، ریاست دیوان مراسلات را به فردی از سلک خودشان می‌سپارند. شاید هم به جرم حقیقت‌خواهی و عدالت‌طلبی نویسنده باشد که از سی جلد تاریخ مسعودی، فقط هزار صفحه باقی مانده و بقیۀ این تاریخ از بین رفته است.

بافت موقعیتی یا بافت برون‌زبانی همان شرایط حاکم بر تولید متن یا جهان خارج و شرایط محیطی حاکم بر گوینده و شنونده است. از ویژگی‌های مهم نثر این داستان، همنوایی و هماهنگی واژگان با فضای حاکم است. دربارۀ مرگ بونصر مشکان، رئیس دیوان رسالت، بیهقی به شیوه شاعران که مدح را با تغزل و تشبیب و درگذشت را با پاییز و وصف برگ‌ریزان خزانی توصیف می‌کنند، داستان خود را روایت می‌کند. در انتها نیز بر راستای قلم رخت عزا می‌پوشاند و اشک مصیبت بر کاغذ می‌ریزد که تا پایان عمر اثر این اشک و اندوه او بر کاغذ بماند و جاودانه شود (جهاندیده، 1379: 25ـ68). به دلیل اهمیت و حساسیت تاریخ، نویسنده در ذکر زمان و مکان وقوع حوادث کوتاهی نکرده است؛ همان‌طور که روایت پیش می‌رود، درمی‌یابیم که بونصر مشکان در شب آدینه، درحالی‌که روی صفۀ باغ عدنانی نشسته است، دچار عارضۀ سکته می‌شود و دو روز بعد، یعنی روز شنبه (احتمالاً پنجم) ماه محرم سال 431 هجری، رخت از این دنیا برمی‌بندد. در این داستان، عواملی در سکته و درنهایت، مرگ بونصر، دخیل هستند که رنجش او از امیر از آن جمله است.

داستان مرگ بونصر، تبیین جایگاه و سلطۀ دربار غزنه در حافظۀ تاریخی مردم ایران و نقش‌آفرینی آن در ژرفای ذهن ایرانیان است. این داستان و مسائل وابسته به آن، سراسر، عرصۀ تقابل دو گفتمان برجسته در بعد اجتماعی ایران آن زمان است؛ یکی گفتمان آزادی‌طلبانه و دیگری گفتمان استبدادی و اقتدارطلبانه. تقابل آسایش روحی و اضطراب و پریشانی، وفاداری و خیانت، دوستی یا دشمنی و... همگی فضای داستان را در هیجان تقابلی فرو برده است (قاسم‌زاده و گرجی، 1390: 61). الگوی این کشمکش را می‌توان در وضعیت آن دوره جستجو کرد، وضعیتی که پیش از مرگ بونصر در جریان بود.

آنچه در این عرصۀ رقابتی نمود دارد، غلبۀ گفتمان قدرت و اقتدارطلبی  بر گفتمان مردمی و آزادی‌طلبانه است که بخش اعظم آن با نمایش قدرت و استبداد توسط شخص امیر صورت می‌گیرد، از جمله: تبعید مسعود رازی شاعر به خاطر سرودن قصایدی در اندرز امیر، طلب کردن تعدادی اسب و اشتر از مقامات ایرانی بدون مشورت با افراد ذی‌صلاحی چون بونصر، و نیز مصادرۀ اموال بونصر پس از مرگ وی. ایجاد شکاف و عفو و گذشت (در جریان عفو امیر از عصبانیت بونصر) ترفندی است که گفتمان حکومتی، برای غلبه بر گفتمان مردمی، به اجرا می‌گذارد؛ این رفتار نه‌تنها لطمه‌ای بر وجهۀ بونصر وارد نساخت، بلکه او را به یکی از قهرمانان کتاب تاریخ بیهقی تبدیل کرد، گرچه این عمل امیر موجب انزوا و یأس و درنهایت، مرگ روشنفکری چون بونصر شد.

در این داستان، نقش چاپلوسان در تقویت سلطۀ گفتمان فرادست نسبت به فرودست پوشیده نمانده است و بوالحسن عبدالجلیل نه به خاطر خدمت به امیر، بلکه به‌قصد تیره کردن رابطۀ بونصر و امیر، در این داستان نقش بسزایی دارد.

بن‌مایۀ اساسی داستان مرگ بونصر، یعنی بی‌اعتباری دنیا و مال و جاه و مقام، در سراسر این داستان نفوذ کرده است، داستانی با روساخت تاریخی و ژرف‌ساخت عبرت‌آموز. داستان، به‌ظاهر، با وقایع عادی دربار غزنه پیش می‌رود که ناگهان، روشنفکری به مرگ طبیعی جان می‌سپارد و همین امر ذهن خواننده را درگیر ماجرای به‌ظاهر سادۀ یک مرگ می‌کند و ناخودآگاه او را به جریان‌های پیش از این حادثه و کنکاش در آن می‌برد، جریان‌های تاریخی‌ای که حکومت بیمارگونۀ مسعود را نمایان می‌سازد و تراژدی تکراری از بین رفتن روشنفکران را به یاد خواننده می‌آورد. تراژدی غمناکی که از پیشینیان، به نسل‌های بعد ارث رسیده است (جهاندیده، 1379: 25-68). تأمل در همین جریان‌ها خواننده را متقاعد می‌سازد که آنچه سلطه و غلبۀ خود را درنهایت نشان داده، گفتمان استبداد نیست، بلکه گفتمان روشنفکری یا همان گفتمان فرودست است.

5. نتیجه‌گیری

ماجرای این بخش از تاریخ بیهقی مربوط به دوران اختناق و کشمکش‌های درون و بیرون دربار است؛ تلاش و کوشش دبیر کاردانی چون بونصر در برقراری ثبات و آرامش بی‌نتیجه می‌ماند و سرانجام نقاب مرگ چهرۀ او را می‌پوشاند. این داستان روایت بزرگ‌مردی در دربار شاه غزنه است که خدعه و سخن‌چینی نااهلان امانش نداد و او را از پای درآورد. این تحلیل، بر اساس رویکرد نورمن فرکلاف، در سه سطح توصیف، تفسیر و تبیین صورت گرفت. در سطح توصیف، بیشتر بر روی این موارد تمرکز شد: انتخاب نوع واژگان، شخصیت‌ها، مکان‌ها و هم‌نشینی و هم‌آیی، تضاد معنایی، شاخص‌ها، کاربرد ضمایر، مجهول‌سازی و جنبه‌های استعاری که دیدگاه ایدئولوژیک نویسنده را بیشتر بیان می‌کند. فضای سرد و بی‌روح حاکم بر داستان، اختناق اوضاع اجتماعی آن دوره و حس آزادی‌طلبی توأم با یأس شخصیت اصلی داستان که در کلمات و عبارات متن نهفته و نویسنده با هنرمندی تمام آن‌ها را کنار هم آورده از ویژگی‌های برجستۀ داستان است. در سطح تفسیر، نویسنده به‌خوبی توانسته است فضای عاطفی و روانی حاکم بر اجتماع بحران‌زدۀ آن دوران را تفسیر کند و به بازگویی گفتمان طیف‌های مختلف بپردازد. در پیوندی بینامتنی با وقایع پیش از این دوره که در تاریخ بیهقی آمده، این داستان با داستان‌هایی چون «مرگ جعفر برمکی» و «بر دار کردن حسنک وزیر» در ارتباطی تنگاتنگ قرار گرفته است. در سطح تبیین، تقابل آسایش روحی و پریشانی، تعهد و بی‌تعهدی، وفاداری و خیانت، دوستی و دشمنی، همگی؛ فضای داستان را در هیجان تقابلی فرو برده است. بن‌مایۀ اساسی داستان مرگ بونصر، یعنی بی‌اعتباری دنیا و مال و جاه و مقام، در سراسر این داستان نفوذ کرده است، داستانی با روساخت تاریخی و سیاسی و ژرف‌ساخت تعلیمی و عبرت‌آموز. داستان مرگ بونصر، تبیین جایگاه و سلطۀ دربار غزنه در حافظۀ تاریخی ایرانیان و نقش‌آفرینی آن در ناخودآگاه این ملت است.

آقاگل‌زاده، فردوس. (1385). تحلیل گفتمان انتقادی. تهران: علمی و فرهنگی.
ــــــــــــــــــــــــــ . (1386). «تحلیل گفتمان انتقادی و ادبیات». ادب پژوهی. شمارة 1. 17ـ27.
بیهقی، ابوالفضل. (1371). تاریخ بیهقی. به‌کوشش خلیل خطیب‌رهبر. تهران: مهتاب.
پهلوان‌نژاد، محمدرضا و ناصری‌مشهدی، نصرت. (1387). «تحلیل متن نامه‌ای از تاریخ بیهقی با رویکرد معنی شناختی کاربردی "نامۀ سران تگین‌آباد"». مجلۀ دانشکدۀ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد. سال 16. شمارۀ 62. 37ـ58.
جهاندیده، سینا. (1379). متن در غیاب استعاره. رشت: چوبک.
 دبیرمقدم، محمد و شهلا شریفی. (1383). «بررسی سلسلۀ رده‌شناختی مربوط به آرایش واژه‌ها». مجلۀ ادبیات و علوم انسانی دکتر علی شریعتی. شمارۀ 2. 85‌ـ112.
 شفیعی، محمد. (1374). «تراژدی‌های تاریخ بیهقی». مجموعه‌مقالات یادنامۀ ابوالفضل بیهقی. 392ـ374. مشهد: دانشگاه فردوسی.
 صفوی، کوروش. (1387). درآمدی بر معنی‌شناسی. چاپ سوم. تهران: پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی.
 فاروقی، جلیل الله. (1387). «تحلیل زبان‌شناختی ترجمۀ "بهرام چوبین و حرب‌های وی"». کلک خیال‌انگیز. سال 1. شمارۀ 2. 58ـ73.
 فرکلاف، نورمن. (1379). تحلیل گفتمان انتقادی. مترجمان فاطمه شایسته پیران و دیگران. ویراستاران محمد نبوی و مهران مهاجر. تهران: مرکز مطالعات و تحقیقات رسانه‌ها.
 قاسم‌زاده، سید علی و مصطفی گرجی. (1390). «تحلیل گفتمان انتقادی رمان "دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست داشت"».  ادب پژوهی. شمارة 17. 33ـ63.
 کاووسی‌حسینی، مرضیه. (1389). «بررسی شیوه‌های داستان‌پردازی بیهقی در داستان "بر دار کردن حسنک وزیر"». نامۀ پارسی. شمارة 52. 117ـ127.
 محمدی‌بنه‌گزی، عباسقلی. (1384). بنیان‌های استوار ادب فارسی (تحقیقی در کارکردهای نثر فارسی با تحلیلی از قصۀ حسنک وزیر). مشهد: دانشگاه فردوسی.
 میلز، سارا. (1388). گفتمان. ترجمۀ فتاح محمدی. تهران: هزاره سوم.
 نعیمی، علی احمد. (1322). «ابوالفضل جعفر برمکی بلخی». آریانا. شمارة 13. 22ـ29.
 هروی، جواد. (1383). «علل ظهور و ثبات سامانیان». مجلۀ ادبیات و علوم انسانی. شمارة 4. 275ـ292.
 یورگنسن، ماریان و فیلیپس، لوئیز. (1389). نظریه و روش در تحلیل گفتمان. ترجمۀ هادی جلیلی. تهران: نی.